گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

بگو و تردید نکن

بگو دوستت دارم تا زیبائیم افزون شود
که بدون عشق تو زیبا نخواهم بود
بگو دوستت دارم تا سر انگشتانم
طلا شده، و پیشانیم مهتابی گردد
بگو و تردید نکن
که بعضی از عشق ‌ها قابل تأخیر نیستند
اگر دوستم بداری تقویم را تغییر خواهم داد
فصل‌ هایی را حذف نموده
یا فصل‌ هایی را به آن اضافه خواهم کرد
و زمان گذشته را به پایان خواهم رساند
و به جای آن پایتختی برای زنان تاسیس خواهم کرد
اگر تو معشوقه‌ ام شوی، من پادشاهی خواهم بود
و ستارگان را با سفینه‌ ها و لشکریان فتح خواهم کرد
از من خجالت نکش، که این فرصتی ست برای من
تا پیام آوری باشم میان تمام عاشقان

"نزار قبانی "

نمی‌توانم پنهان کنم

نمی‌توانم سانسور کنم
پروانه‌ای را که در خون ام شنا می‌کند
نمی‌توانم ممنوع کنم
سایبانِ یاسمنی را که از شانه‌هام می‌رود بالا
نمی‌توانم پنهان کنم
عاشقانه‌ای را زیرِ پیراهن‌ام
که نهفتن اش
یعنی انفجارِ من
پس چگونه در میدان‌های شهر
فریاد بر نیاورم:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
پس چگونه می‌توانم خورشید را
در گنجه‌ها نگه دارم
پس چگونه با تو در پارک قدم بزنم
و ماهواره‌ها
عشقمان را مخابره نکنند


      "نزار قبانی"

تو را بسیار دوست دارم

تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که شیوه عشق من
کهنه شده است
شریان های قلبم
کهنه شده است
آمدن نامه بر من به پیش تو
و بردن گل های زیبا به خانه ات
همه آیین هایی کهنه شده  است

تو را بسیار دوست دارم
و رویای من این است که مرا
در پیراهنی نو مبهوت کنی
و با عطری تازه ، دیدگاهی تازه
و رویای من این است
که بارانی از شط بلند پرسش ها
بر من بباری
و چون خوشه گندم از پارچه ناز بالش بشکفی
تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که نمی دانی
و مسئله این است

     "نزار قبانی"

عشق تو منطقی،عشق من شاعرانه

عشق تو منطقی
عشق من شاعرانه
سرم را روی بالشی از سنگ می گذارم
سرت را روی بالشی از شعر
تو ماهی هدیه ام دادی ، من دریا
تو قطره ای روغن چراغ ، من چلچراغ
تو دانه ی گندم دادی ، من خرمن
تو مرا به شهر یخ بردی
من تو را به شهر عجایب
تو با وقار یک معلم و بی احساس
مثل ماشین حساب به آغوشم پناه بردی
که گرم بود و تو سرد
به سینه های ترسیده از سرمات
که قرن ها گرسنه بودند
مویز و انجیر دادم
تو با من با دستکش دانتل دست دادی
اما من میوه ی دهانم را در دهانت
و نصف انگشت هایم را در دست هایت
جا گذاشتم

    "نزار قبانی"
مترجم : رضا عامری

فضای چشمانت

تمام گل هایم
محصول باغ تو
 
باده ام
ارمغان تاک تو

انگشتری هایم
از کان طلای توست

و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد

ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده و نیامده ام

 "نزار قبانی"

عشق را دفتری نیست

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم

ماهیان نیازی به آموزگار ندارند تا شنا کنند
پرندگان نیز ، آموزگاری نمی خواهند تا به پرواز در آیند

شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی

عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا خواندن نمی دانستند 
   

    "نزار قبانی"

دوستم داشته باش … و بگو

دوستم داشته‌باش …
 و نپرس چگونه
و در شرم درنگ نکن
و تن به ترس نده

بی‌شِکوه دوستم داشته‌باش
نیام ، گلایه‌ دارد که به پیشوازِ شمشیر می‌رود

دریا و بندرم باش
وطنم وَ تبعیدگاهم
آرامش و توفانم باش
نرمی و تُندی‌ام …‌

دوستم داشته‌باش …
به هزاران هزار شیوه
و چون تابستان مکرر نشو
بیزارم از تابستان

دوستم داشته باش … و بگو
که نمی‌خواهم بی‌صدا دوستم داشته باشی

و آری ؛
عشق را در گوری از سکوت نمی‌خواهم

دوستم داشته‌باش …
دور از سرزمین ظلم و سرکوب
دور از شهرِ سرشار از مرگ‌مان
دور از تعصب‌ها ، دور از قیدوبندهاش

دوستم داشته‌باش …
دور از شهرمان
 که عشق به آن پا نمی‌گذارد
 و خدا به آن نمی‌آید

    

       "نزار قبانی"

چشمانت

 

چشمانت کارناوال آتش بازیست  !
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد !
 

    "نزار قبانی"

عاقلانه است که فراموشت کنم ؟

نمى دانم چه کار باید کنم ؟

 آیا باید از سرنوشتى که تو را

در پیش پایم قرار داد قدردانى کنم ؟

همان سرنوشتى که باعث شد

 در چشمهایت آب شوم

همان چشمهایى که

 مرا در دریائى بی قرار غرق

و سیماى تو را بر چهره ام حک کرد

آن گونه که همه تو را در چشمهایم پیدا می کنند !

و حروف نام تو را در قلبم جای داد

 و عشق تو را در خونم جارى کرد.آه عشق من !

تو را به خدا به من بگو

 آیا بعد از این همه عشق

 عاقلانه است که فراموشت کنم ؟
     

     "نزار قبانی"

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌

بانوی‌ من‌
دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌
در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر
عصری‌ که‌ عطر کتاب
عطر یاس‌ْ و عطر آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد !

دلم‌ می‌خواست‌ تو را
در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌
در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌
و نامه‌های‌ نوشته‌ شُده‌ با پر
و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌
نه‌ در عصر دیسکو
ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین

دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصر دیگری‌ می‌دیدم‌
عصری‌ که‌ در آن‌
گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان دریایی‌ حاکم‌ بودند
عصری‌ که‌ از آن نقاشان‌ بود
از آن موسیقی‌دان‌ها
عاشقان‌
شاعران‌
کودکان‌
و دیوانگان‌ !

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌
در عصری‌ که‌ بر گل ، شعر بوریا و زن‌ ، ستم‌ نبود
ولی‌ افسوس‌
ما دیر رسیدیم‌
ما گل‌ِ عشق‌ْ را جستجو می‌کنیم‌
در عصری‌ که‌ با عشق‌ْ بیگانه‌ است‌

     "نزار قبانی"