گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

گلی جان

گلی جان سفره دل را
برایت پهن خواهم کرد
گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
و گرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند
در اینجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نیست
نهان در آستین همسخن ماری
درون هر سخن خاری ست

گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن
شگفتی نیست ؟
که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست
از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدائی ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنائی هاست
از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست
بیابان تا بیابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوری نیست

گلی جان با توام
سنگ صبورم باش
شبم را روشنائی بخش
گلی ، دریای نورم باش

"حمید مصدق" 

من به یادت هستم

 

ای صمیمی ، ای دوست

گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی
دیدنت حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی ، ای خوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی ، من به یادت هستم
من صمیمانه به یادت هستم
آرزویم همه سر سبزی توست
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد

    "حمید مصدق"

کــاش آن آینــه بــودم

کــاش آن آینــه بــودم مــن
کــه بــه هــر صبــح
تــو را مــی دیــدم
مــی کشیــدم
همــه انــدام تــو را
در آغــوش
ســرو انــدام تــو بــا آن همــه پیــچ
آن همــه تــاب
آنگــه از بــاغ تنــت مــی چیــدم
گــل صــد بوســه ی نــاب

   "حمید مصدق"

من صبورم اما...

من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم میبندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم   
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه ، این بغض گران
صبر چه می داند چیست
  "حمید مصدق"

آواز مهربانی تو

ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟

"حمید مصدق"

باز کن پنجره را...

 

  باز کن پنجره را
  تو اگر بازکنی پنجره را
  من نشان خواهم داد
  به تو زیبایی را
  بگذار از زیور و آراستگی
   

  من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
  که در آن شوکت پیراستگی
  چه صفایی دارد
  آری از سادگیش
  چون تراویدن مهتاب به شب
  مهر از آن می بارد
  باز کن پنجره را

         

         (حمید مصدق)