گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

مرد باید دست تو را هم بگیرد

 

 مرد
 باید نان بگیرد
 باید سیب زمینی بگیرد
 سیگار بگیرد
 ذات الریه بگیرد
 کمی افسردگی
 و خیلی چیزهای دیگر…
 مرد باید دست تو را هم بگیرد
 و از گرسنگی عبور دهد

 با این همه
 گاهی گل سرخی هم بگیرد
 و حمّام
 و به تو لبخند بزند.
 مرد اگر ژست آدم های خوشبخت را نگیردکه
 مرد نیست

.....
 

                        "علی داوری"

بیم از حصار نیست

 

با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود 

  

       "محمدرضا عبدالملکیان"

خدای من زیباست

 

 دیوارهای خالی اتاقم را
 از تصویرهای خیالی او پر می‌کنم
 خدای من زیباست
 خدای من رنگین‌کمان خوشبختی‌ست
 که پشت هر گریه
 انعکاس‌اش را
 روی سقف اتاق می‌بینم
 من هیچ
 با زبان کهنه صدایش نکرده‌ام
 و نه
 لای بقچه‌پیچ سجاده
 رهایش !
 او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و
 من در نهایت حیرت
 حالا
 گاه‌گاهی که به هم خیره می‌شویم
 تشخیص خدا و بنده چه سخت است
  

                         " رؤیا زرین " 

 

از عاشقی دلتنگ تر...

 

نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ‌تر!
فقط می‌دانم
در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی ...

حالا که آمده ای

 

  حالا که آمده ای
  من هم همین را می گویم
  میان من و تو فاصله ای نیست
  میان من و تو تنها پرنده ای ست
  که دو آشیانه دارد
  حالا که آمده ای
  کنارم بنشین
  بخند
  دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست
                       "محمدرضا عبدالملکیان"

به گیلاس آباد می رویم

 

حالا که آمده ای
باز هم به گیلاس آباد می رویم
به آن باغبان بگو نگران نباشد
ما گیلاس ها را نمی چینیم
ما فقط با گیلاس ها حرف میزنیم.
             

        ( محمد رضا عبدالملکیان )

ساعاتی پس از صبحانه

 

 ساعاتی پس از صبحانه
 در این صبح سراسر تعطیل
 چه فرق می‌کند تن
 به آن ساتنِ لغزان و خنک بسپاری
 یا به تکه‌ای از آفتاب پاییزی که دارد
 در به در و پنجره به پنجره
 دنبالت می‌گردد
 از طرز نگاهم باید حدس می‌زدی
 که من ظاهرن فراموش‌کار و سر به هوا
 خطوط کشیده‌ی اندامت را دقیق
 تا مرز نامرئی‌شدن هرچه پیراهن
 از بَر کرده‌ام
 اگر می‌دانستی جایت
 سر میز صبحانه چقدر خالی است
 و قهوه منهای شیرین‌زبانیِ تو
 چقدر تلخ
 من و این آفتاب بی‌پروا را
 آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی
 قهوه‌ات دارد سرد می‌شود
 و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی‌ات طاق
 مگر چقدر طول می‌کشد
 انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
 باید از تن درآوری
                                                                  

    "عباس صفاری"

در من طلوع کن

 

آه ای همیشه دورتر از خورشید
در من چنان بتاب که آیینه ام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم
تا ناگھان تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینه ام کنی
        "نادر نادرپور"

تو را برای همیشه بنویسم

  

باد می آید 

کاغذ هایم را... 

تو را با خود می برد 

می شود ماه را با دست خود نگه داری 

غروب نکند؟ 

می خواهم درها و پنجره ها را چفت کنم 

و تو را 

برای همیشه بنویسم...

باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست

 

 آی ای زنی که دل به تو سپرده‌ام
پا بر هر سنگی که بگذاری شعر منفجر می‌شود
آی ای زنی که در رنگ ‌پریدگی‌ات
همه‌ی غم درخت‌ها را داری
آی ای زنی که خلاصه می‌کنی تاریخم را
و تاریخِ باران را
باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست .
                                                                       

     "نزار قبانی "