گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

پاییز در گذر است نازنینم.

پاییز در گذر است نازنینم
همسرعزیزم
پائیز این سال وعمری از یک فصل دیگر،از سال یکهزاروسیصدو نود و دو در حال گذر است از قدیم گفته اند جوجه را آخر پائیز میشمرند.وما از امروز باید بشمریم جوجه هایی که در این نه ماهه پرورش داده ایم چند تا بوده است.
 چند دل شکسته ایم؟ چند نفر را از خود رانده ایم؟ اشک چند نفر را جاری کرده ایم؟
یا اینکه چند دل بدست آورده ایم؟چند گل  لبخند بر لبان دیگران کاشته ایم؟و چند دل شکسته را التیام بخشیده ایم؟
 نازنینم، میدانی در این راه پر از نشیب و فراز که ما اورا زندگی مینامیم چند بار دستان ما از هم جدا شد اما باز هم با عقل و تدبیر وراهنمایی دل دوباره دستان یکدیگر را فشردیم وبه جاده اصلی بازگشتیم آیا پس از هر  رفتن وبرگشتن برای خود عبرتی گرفتیم؟ یا برای دیگران عبرت شدیم؟ وزمانی نیز در این زندگی کورانی بود که با تلاش و زحمت از طوفان رها شدیم وعشق مان زبانزد دیگران شد…
دلبندم، مگر در این مسیر من بجز تو کدامین یار دلسوز را دارم چه کسی را دارم که اگر از راه ماندم دستان مرا با مهر بگیرد ومرا از زمین بلند کند ؟ چه کسی اگر از درد نالیدم دستان پر مهر خود را بر بازوان خسته ام بکشد؟ راستی بتو گفته ام هر بار بر درد های من دست میکشی از آرامش تو، آرامشی نصیبم میشود که گویی در بهشت خداوند غوطه ورم.
دلاآرامم،دل من فقط در کنار توست که آرام میگیرد.خدا نکند در این پائیز دل انگیز دلت را آزرده باشم، خدا نکند چشمانت را نمناک کرده باشم.
عزیزترینم، میدانی همه خاطرات زندگیم با توست وهمه دوست داشتن ها را با تو دوست دارم. دوست دارم باتو طلوع خورشید را بنگرم، دوست دارم غروب خورشید را زمانی که در افق قرمز میشود و در اعماق خزر فرو میرود دست در دست هم بنگریم وتو شادمانه لبخندی بزنی ومن آنروز گفته بودم که آن نور گویی خون عاشقان است که در خزر جاریست و هر روز غروب با افق خورشید بجوشش میاید. و پس از آن ما دستان یکدیگر را محکم تر فشردیم.
وزمانی که باران در کناره خزر غوغا بپا میکند وهیچکس را یارای بودن بیرون از خانه نیست چند بار در بالای موج شکن نشستیم وبیکران دریا را  نظاره گر شدیم ؟ یادت هست؟ که از بارش باران چنان خیس بودیم که دیگر دنبال هیچ جان پناهی نمیگشتیم؟ وسرما چه بیرحمانه تازیانه باد رابصورت ما مینواخت وما عاشقانه به هم نگاه میکردیم.راستی در آن زمستان بالای موج شکن چرا سرما را احساس نکردیم وماندیم؟میدانی؟ گرمای عشقت هیچ گاه نگذاشت سرما بمن نزدیک شود.
 عزیزکم، باتو این خزان هم برایم بهاری بود وبگذشت. ببخش مرا اگر نتوانستم مثل تو عاشق باشم، ببخش مرا اگر نتوانستم مثل تو صبور باشم، ببخش مرا اگر نتوانستم خوبی را از تو فرابگیرم، اما هر چه هستم وهر که هستم عاشق توام. راستی امروز به تو گفتم چقدر دوستت دارم؟ اگر فراموش کردم مراببخش.  
                                                                                                                                       (محسن)
                                                                                                                  (از نامه ها ی من به همسرم پائیز92)

برای ستایش تو

مگر نمی‌گویند که هر آدمی
یک بار عاشق می‌شود ؟
پس چرا هر صبح که چشم‌هات را باز می‌کنی
دل می‌بازم باز ؟
چرا هربار که از کنارم می‌گذری
نفست می‌کشم باز ؟
چرا هربار که می‌خندی
در آغوشت در به در می‌شوم باز ؟
چرا هر بار که تنت را کشف می‌کنم
تکه‌های لباسم بال درمی‌آورند باز ؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دست‌های بی‌قرار
به خدا می‌رسانمت

    "عباس معروفی"

اندکی عاشقی کنیم

چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفته‌ایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه می‌بینیم
گاه به یک جاهایی می‌رویم
یک دره‌های دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایه‌روشن ریگ
و می‌نشینیم لب آب
لب آب را می‌بوسیم
ریحان می‌چینیم
ترانه می‌خوانیم
و بی‌اعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را می‌شنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بی‌ترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم

          "سید علی صالحی"

یاد ایامی

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

     "رهی‌معیری"

یک بوسه

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست
با گرمترین پرتو خورشید بیارا
از دیده برآنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را
من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
از باده اگر مستی جاوید بخواهی
آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا 

  "سیمین بهبهانی "

ای که چون زمستانی

ای که چون زمستانی

و من دوست دارمت

دستت را از من مگیر

برای بالا پوش پشمین‌ات

از بازی‌های کودکانه‌ام مترس.

همیشه آرزو داشته‌ام

روی برف، شعر بنویسم

روی برف، عاشق شوم

و دریابم که عاشق

چگونه با آتش ِ برف می‌سوزد! 

 

   "نزار قبانی"

جای ِ لب هایت

هر صبح

از خواب می پرم

عجله می کنم

دلفین های آبی را بـه موهایم می زنـم

جای ِ لب هایت را بـر لب هایم صـورتی می کنـم

مـیـز را می چینم

صدایـت می زنـم

بعـد بـه یـاد می آورم

از پـاییز بـه بعد

دیگر نبوده ای و من

هر صبح از خواب پریده ام

عجله کرده ام

دلفین هـای ِ آبی را بـه مـوهایم زده ام

جای ِ لب هایت را بـر لـب هایـم صورتی کـرده ام

میز را چیده ام و بعد

صدایت زده ام...

 

        "روجا چمنکار"

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت

سلامی دوباره خواهم داد

می آیم می آیم می آیم

با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک

با چشمهایم: تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

 

 " فروغ فرخزاد"

تو را آشکارا دوست می دارم

تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد.

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند.
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است.
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم، بی‌آنکه بدانم چرا؟
یا چه زمانی- در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم.

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است.

 

   "پابلو نرودا"

دختری که سخت می خواستمش

پشتِ این کوهِ بلند
لبِ دریای کبود
دختری بود
که من
سخت می خواستمش

و تو گویی که گالی
آفریده شده بود
که منش دوست بدارم پر شور
و مرا دوست بدارد شیرین ..

و شما می دانید
اه، ای اخترکانِ خاموش
که چه خوش دل بودیم
من و او مستِ شکر خوابِ امید
و چه خوشبختی پاک
در نگاهِ من و او می خندید ..

وینک ای دخترکان غماز
گرنه لالید و نه گنگ
بگشایید زبان
و بگویید که از یک بُهتان
چون شد این چشمه غبار آلوده !

و میانِ من و او
اینک این دشتِ بزرگ
اینک این راهِ دراز
اینک این کوهِ بلند ...

"هوشنگ ابتهاج"