میآیی
میمانی
میروی
نمیآیی
این فعلها را
هرجور که صرف کنم،
تو مرد ماندن برای همیشه نیستی
چه در آمدن
چه در رفتن
چه در نیامدن!
دلتنگی امانام را بریده
زندگی هیچوقت با من مهربان نبوده
هنوز هم
تا خرخره
خون دل میخورم
میمانم
میسوزم
میسازم
اما روزی که بتوانم بروم،
دیگر برنمیگردم.
منشور چشمهایت را
با احتیاط بر پوستام بتابان
من رنگین کمانی از احساسات زنانهام!
من اردیبهشت پر گلی هستم،
که به اشتباه
در روز اول مرداد شکفتهام
هرچقدر هم که بندباز ماهری باشم،
یک روز ناگزیر زمین میخورم
کاش پیش پاهای تو نیفتم!
این قصه را هرجور که بنویسم،
آخرش سوختن است! سوختن زندگیمان!
دلتنگی امانام را بریده
از زور بیکسی با تو حرف میزنم.
اشتباه احمقانهی من این است؛
همیشه توی آدمها
دنبال یار میگردم
تنها ماندن برایم سخت است
ای وای تا صبح
عقربه باز هم باید مسیر همیشگی را پیاده روی کند
کاش زودتر شب تمام شود
من طاقت تاریکی هم ندارم …
چرا امشب اینقدر بیستاره است!!!
"شهره روحبانی"
تو همواره اسرارآمیزی و غافلگیر کننده
و با هر روزی که می گذرد
مرا بیشتر اسیر خودت می کنی
اما ای دوست جدی من
احساس من به تو
نبرد آتش و آهن است .
"آنا
آخماتووا"
از دلتنگیت کجا فرار کنم؟
معمار هیجان
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفسهات بیاید؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگتر از تماشای تو نیست؟
کجا بمیرم
که با بوسههای تو چشم باز کنم؟
کجایی؟؟
"عباس معروفی"
تو بخواب سختی رفته ای
درون خواب تو
مردان زیادی ایستاده اند
مردانی با شمشیرهای برهنه و
گلوهای دریده
درون خواب تو
کرکسهای گرسنه می رقصند
درون خواب تو میدانی ست با جنازه های آویخته
بی سر ، بی تن
درون خواب تو همه ایستاده اند
چه زنده
چه مرده
ومن درون خواب تو نبودم
چه زنده
چه مرده
"مجدی معروف"
مترجم : بابک شاکر
در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکوت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا
"شفیعی کدکنی"
برای چشم به خوبی زیبایی
برای
گوش به خوبی لالایی
و
برای دل به خوبی هدیه ...
تو
از کجا میآیی ای پری؟
راه
گم کرده ای بر این خاک،
یا
مسافری؟
و
من باید به موقع میخوابیدم
تا
خواب تو را میدیدم ...
پیامبر
عشق تو
این
همه که از تو میگویم
بیهوده
نیست
هر
کس که به چیزی یقین کند
میخواهد
تمام عمر
و
هر کجا
پیامبر
این یقین باشد ...
"آنتوان دوسنت اگزوپری"
مکالمه
های کوتاه
کفاف گلایه های بلند مرا نخواهد داد
تا کی سلام کنیم
حال هم را بپرسیم
و به هم دروغ بگوییم که خوبیم
دروغ
هایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند
و
صادقانه به هم برسند
ما
فقط
دروغهایمان
به هم می رسد
من
خوب نیستم...
اصلا.
"رویا شاه حسین زاده"
سر بر سینهام بگذار
با تپشهای قلبم آرزوهایت را شماره کن
رشتههای سپید مویم
ردِ رنجهایی است که زندگیام را سیاه کرد
با این همه در سرزمینی که مرگ پایان رنج هاست
هرگز هیچکس تابوت عشق را
بر شانههای من نخواهد دید
"علیشاه مولوی"
ما راه می رفتیم و زندگی
نشستن بود
ما می دویدیم و زندگی
راه رفتن بود
ما می خوابیدیم و زندگی
دویدن بود
انسان ، هیچگاه برای خود
مأمن خوبی نبوده است
"حسین پناهی"
زنها نمی میرند
زنهای عاشق سرگردان می شوند
درون زمان ، اتاق ، خانه می مانند
زنهای عاشق بسترشان پهن می ماند
آغوششان باز
زنهای عاشق نمی میرند
تنها چشمانشان را می بندند
نفس نمی کشند
قلبشان را نگه می دارند
تا چشمان تو باز بماند
نفسهای تو را بشنود
وقلب تو بزند
زنهای عاشق سرگردان می شوند
حول و حوش جهان یک مرد
"وداد بنموسى" شاعر مغربی
مترجم : بابک شاکر