گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

خواب‌های روشن

گر چه با یادش ، همه شب
تا سحر گاهان نیلی فام ، بیدارم
گاهگاهی نیز ، وقتی چشم بر هم می گذارم
خواب‌های روشنی دارم ، عین هشیاری
آنچنان روشن که من در خواب
دم به دم با خویش می گویم که : بیداری ست
بیداری ست ، بیداری …
اینک ، اما در سحر گاهی ، چنین از روشنی سرشار
پیش چشم این همه بیدار ، آیا خواب می بینم ؟
این منم ، همراه او ؟ بازو به بازو
مست مست از عشق ، از امید ؟
روی راهی تار و پودش نور ، از این سوی دریا
رفته تا دروازه خورشید ؟
‌ای زمان ،‌ ای آسمان ،‌ ای کوه ،‌ ای دریا
خواب یا بیدار ، جاودانی باد این رؤیای رنگینم …

"فریدون مشیری"

خورشید جاودانی

در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می‌خواهمت چو روز نخستین ولی چه سود ؟

می‌خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
می‌خواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی

پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می‌شود ؟
پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می‌شود ؟

تو رفته‌ای که بی من ، تنها سفر کنی
من مانده‌ام که بی تو ، شبها سحر کنم
تو رفته‌ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده‌ام که عشق تو را تاج سر کنم

روزی که پیک مرگ مرا می‌برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نیز می‌برم
عشق تو ، نور عشق تو ، عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم

"فریدون مشیری" 

یاد من باشد

یاد من باشد فردا دم صبح 
جور دیگر باشم 
بد نگویم به هوا، آب ، زمین 
مهربان باشم، با مردم شهر 
و فراموش کنم، هر چه گذشت 
خانه ی دل، بتکانم ازغم 
و به دستمالی از جنس گذشت ، 
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل 
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد 
و به لبخندی خوش 
دست در دست زمان بگذارم 
یاد من باشد فردا دم صبح 
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم 
و به انگشت نخی خواهم بست 
تا فراموش، نگردد فردا 
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد 
گرچه دیر است ولی 
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید 
به سلامت ز سفر برگردد 
بذر امید بکارم، در دل 
لحظه را در یابم 
من به بازار محبت بروم فردا صبح 
مهربانی خودم، عرضه کنم 
یک بغل عشق از آنجا بخرم 
یاد من باشد فردا حتما 
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم 
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در 
چشم بر کوچه بدوزم با شوق 
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود 
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست 
یاد من باشد فردا حتما 
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست 
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا 
و بدانم که شبی خواهم رفت 
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

"فریدون مشیری"

 "با سپاس فراوان از دوست گرانقدرم سرکار خانم مائده برای ارسال این شعر زیبا"

یکی را دوست دارم

یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند

"فریدون مشیری" 

تو آرزوی بلندی

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود میخوانند!
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟
ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.
همه وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.


" فریدون مشیری "

چرا از مرگ می ترسید

چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است...
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست...
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ، زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید!

     "فریدون مشیری "

دلاویزترین حرف جهان

 

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،

نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

                                      

                                                    (فریدون مشیری)

در جست و جوی دوست

 در پشت چارچرخه‌ی فرسوده‌ای، کسی
 خطی نوشته بود:
 «من گشته‌ام، نبود !
 تو دیگر نگرد ،
 نیست»
 این آیه‌ی ملال
 در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
 چشمم برای این‌همه سرگشتگی گریست .
 چون دوست در برابر خود می‌نشاندمش
 تا در عرصه‌ی بگو و مگو، می‌کشاندمش :
 «در جست و جوی آب حیاتی ؟
 در بیکران این ظلمات آیا ؟
 در آرزوی رحم ؟ عدالت ؟
 دنبال عشق ؟
 دوست ؟
 ما نیز گشته‌ایم
 وان شیخ با چراغ همی‌گشت
 آیا تو نیز چون او انسانت آرزوست؟»
 گر خسته‌ای بمان و اگر خواستی بدان :
 ما را تمام لذت هستی به جست و جوست .
 پویندگی تمامی معنی زندگی‌ست
 هرگز
 نگرد نیست
 سزاوار مرد نیست 
 

      (فریدون مشیری) 

هرگز نمی پرسم

من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که آیا دوستم داری ؟
قلب من و چشم تو میگوید  به من : آری ... 

 

                 ( فریدون مشیری )