گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

بیا ای یاد مهتابی

بیا امشب که بس تاریک وتنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند                                       
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر مکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده است و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی

  "مهدی اخوان ثالث" 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
گر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ،
ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من !
ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ...
آی ... دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا !
میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ،
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ،
شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ،
سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است .
  

  "مهدی اخوان ثالث"


یک روزی که خوشحال تر بودم

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان


   "مهدی اخون ثالث "

پادشاه فصل‌ها ، پاییز

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی‌برگی ، روز و شب تنهاست ،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست
ور جز اینش جامه‌ای باید ،
بافته بس شعله ی زر تارِ پودش باد
گو بروید ، یا نروید ،
هرچه در هرجا که خواهد ، یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان ؛
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی‌تابد ،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ،
اغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردونسای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی‌برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها ، پاییز

 

   "مهدی اخوان ثالث"


تا جنون فاصله ای نیست

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

  "مهدی اخوان ثالث"

یک روزی که خوشحال تر بودم

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان


    "مهدی اخون ثالث "

لحظه دیدار

  



لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ،مستم
باز میلرزد، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های "مخراشی به غفلت گونه ام را. تیغ" 

های "مپریشی صفای زلفکم را .باد"

آبرویم را نریزی ، دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است  

 

زندگی را دوست میدارم

  گاهی وقتها ادم از همه خسته میشه حتی از خودش.. 

   

  امشب فکر میکنم یکی از اون شباست خستگی کار روزانه یک طرف برخوردای انسانهایی 

   

  که نه درکت میکنند ونه سعی میکنند گوش به حرفات بدند که لاقل یک ذره هم که شده 

  

  درکت کنند یک طرف.....  

   

  نمیدونم چرا یهو بیاد شعری از اخوان افتادم که واقعا دلنشینه . براتون بعنوان حسن کلام 

   

  و برای آرامش خودم مینویسم :

 

  

  زندگی را دوست میدارم 

   

  مرگ را دشمن 

   

  وای! اما با که باید گفت این من دوستی دارم 

   

   که به دشمن خواهم از او التجا بردن...