گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

من از آشنایان احساس آبم

دل روشنی دارم ای عشق!
صدایم کن از هرچه می توانی....
صدا کن مرا از صدف های باران،
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن،
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو!
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق؟؟؟
من از آشنایان احساس آبم!
همسایه ام مهربانیست! ...
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت!!!
من نمی گویم!!
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند!!!
من نمی گویم!!
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند:
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست!!!

  "محمدرضا عبدالملکیان"

حالا که رفته‌ای

حالا که رفته‌ای
پرنده‌ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی‌خواهد ،
فقط می‌گوید:
کو کو ...
                                                           

" محمدرضا عبدالملکیان"

بیم از حصار نیست

 

با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود 

  

       "محمدرضا عبدالملکیان"

حالا که آمده ای

 

  حالا که آمده ای
  من هم همین را می گویم
  میان من و تو فاصله ای نیست
  میان من و تو تنها پرنده ای ست
  که دو آشیانه دارد
  حالا که آمده ای
  کنارم بنشین
  بخند
  دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست
                       "محمدرضا عبدالملکیان"

به گیلاس آباد می رویم

 

حالا که آمده ای
باز هم به گیلاس آباد می رویم
به آن باغبان بگو نگران نباشد
ما گیلاس ها را نمی چینیم
ما فقط با گیلاس ها حرف میزنیم.
             

        ( محمد رضا عبدالملکیان )