گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

سرنوشت من

تو آهویی بودی که زیبایی‌ات
بوق ماشین‌ها را لال کرده بود
و موهای سفیدم،
سیاه می‌شدند یک به یک به ریتم قدم‌هایت...

پیش می‌آمدی
شبیه رقصنده‌های اسپانیایی که مغرور می‌رقصند
و کِش می‌آمد خیابان
زیر گام‌های تو...

چه‌قدر شبیه عکس آن دختر بودی
در آگهی تبلیغاتی بوردای خاله‌ام
که به چهارده‌ساله‌گی دزدانه ورقش می‌زدم
در زیرزمین نم‌ناک خانه‌ی مادربزرگ.

چه‌قدر شبیه خواب‌های من بودی
در پشت‌بام تابستان‌هایی
که به هفت‌سنگ و گرگم به هوا می‌گذشتند...

گفتم: "سلام" 

و می‌دانستم
سرنوشت من دگرگون شده است!

 
"یغما گلرویی"

من کودکی بودم

تو بادبادک بازیگوشی بودی
که با دنباله ی عطرش
هر روز از خیابان نوجوانی‌ام می گذشت !
و من کودکی که می دوید
می دوید... می دوید... و نمی رسید
کودکی که موهایش جو گندمی شدند،
اما هرگز نخواست بزرگ شود
چرا که بزرگ شدن، فراموش کردن تو بود !
من کودکی بودم که تمام عمر
می دوید و دست تکان می داد،
برای بادبادکی ...
که با بادها می رقصید،
و او را نمی دید ... !

"یغما گلرویی"

محتاج یک نوازش تو بودم

مژه ای افتاده را برداشتی از گونه ام
و من که عمری
محتاج یک نوازش تو بودم
آرزو کردم
کاش تمام مژه های چشم هایم می ریختند
تا تو یک به یک
با پیله ی ابریشم سر انگشتت
از گونه ام بر می داشتیشان
آن وقت
با چشمان بی مژه پلک می زدم
و تو
می خندیدی 

 "یغما گلرویی"

و باز پنجاه سال دیگر

یک روز

بل‌که پنجاه سال دیگر

موهای نوه‌ات را نوازش می‌کنی

در ایوان پاییز

و به شعرهای شاعری می‌اندیشی

که در جوانی‌ات عاشق تو بود ..


شاعری که اگر زنده بود

هنوز هم می‌توانست

موهای سپیدت را

به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند

و در چینِ دور چشمانت

حروفِ مقدس نقره شده بر کتیبه‌های کهن را بیابد ..

یک روز

بل‌که پنجاه سال دیگر

یک ترانه‌ی من را از رادیو خواهی شنید

در برنامه‌ی مروری بر ترانه‌های کهن شاید

و بار دیگر به یادخواهی آورد

سطرهایی را

که به صله‌ی یک لب‌خند تو نوشته شدند

تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک ..


و این شعر

در آن روز

تازه‌ترین شعرم برای تو خواهد بود ..


  "یغما گلرویی"


از یاد نبر که از یاد نبردمت

از یاد نبر که از یاد نبردمت !
از یاد نبر که تمام این سالها ،
با هر زنگِ نا به هنگام تلفن ،
از جا پریدم ، گوشی را برداشتم
و به جا صدای تو ،
صدای همسایه ای ،        
دوستی ، دشمنی را شنیدم !
از یاد نبر که همیشه ،
بعد از شنیدن
آهنگ "جان مریم"
در اتاق من باران بارید !
از یاد نبر که - با تمام این احوال -
همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بود
همیشه این من بودم
که برای پرسشی ساده
پا پیش می گذاشتم !
همیشه حنجره من
هواخواه خواندن آواز آرزوها بود !
همیشه این چشم بی قرار ...
 یک نفر صدای آن ضبط لاکردار را کم کند !
 
    "یغما گلرویی"

در کنار تواَم! دوست‌ من‌

در کنار تواَم! دوست‌ من‌
احساسم‌ را با تو در میان‌ می‌گذارم‌
اندیشه‌هایم‌ را با تو قسمت‌ می‌کنم‌
راهی‌ مشترک‌ پیش‌ِ پایت‌ می‌گذارم‌
اما ازآن‌ِ تو نیستم‌
با مسئولیت‌ خود زند‌گی‌ می‌کنم‌

مرا به‌ ماندن‌ مجبور نکن‌! دوست‌ من‌
احساسم‌ را به‌ کفه‌ی‌ قضاوت‌ نگذار
نه‌ اندیشه‌یی‌ برایم‌ معین‌ کن‌
و نه‌ راهی‌ برای‌ درنوشتن‌
به‌ تصاحبم‌ نکوش‌ُ
تعهداتم‌ را نادیده‌ مگیر
اگر از آزادی‌ محرومم‌ کنی‌
دوست‌ من
تو را از بودنم‌ محروم‌ خواهم‌ کرد.
 

  مارگوت بیکل     ترجمه: یغما گلرویی

التماست نمی کنم

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟

"یغما گلرویی"

باور کن

باور کن
امشب پرده تمام پنجـره ها را کشیـده ام
می خواهم بنشینم و یک دل سیـر
برایت گـریه کنم
این هم از فوایـد مخصوص فلات ماسـت
که دل شـاعرانـش
تنـها با گوارشِ گریه سیـر می شـود

    "یغمـا گلرویی"

من‌ به‌ این‌ رُباط‌ آمده‌ام

                                (برای امروز "16 مهر" روز تولدم)

 

 از تو با عطرها وُ آینه‌ها 

از تو با خنیاگران‌ دوره گَرد

از تو با بلوغ‌ِ پس‌کوچه‌ها

از تو با تنهایی‌ِ انسان‌

از تو با تمام‌ نفس‌های‌ خویش‌ سخن‌ خواهم‌ گفت!

 

تو را به‌ جهان‌ معرفی‌ خواهم‌ کرد

تا تمام‌ دیوارها فروریزند

و عشق‌ بر خرابه‌های‌ تباهی‌

مستانه‌ بگذرد!

 

رسالت‌ دیگری‌ در میانه‌ نیست‌!

من‌ به‌ این‌ رُباط‌ آمده‌ام

تا تو را زندگی‌ کنم‌

و بمیرم!

 

  "یغما گلرویی"                  

دروغ نگفتم به تو هرگز

بزغاله‌ی سیاهی
که قصه‌نویس
در قصه‌اش چیزی از آن ننوشت
من بودم!
 

گرگی گرسنه نبودم
که پشتِ در خانه‌ی تو،
دست به کیسه‌ی آرد فرو ببرم
برای گول زدنت!
 

حبه‌ی انگوری که شراب را
از سرکه شدن نجات می‌دهی!

دروغ نگفتم به تو هرگز
و نخواستم سیاهی دستانم را
از تو پنهان کنم
در طمعِ بوسیدنت...
 

تو اما
درِ خانه را روی من باز نکردی
و گرگِ روزگار
مرا خورد

      "یغما گلرویی"