گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

وقتی تو هستی

آه رنگ چشمان تو
اگر حتی به رنگ ماه نبودند
اگر حتی چونان بادی موافق
در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی
در این لحظه زرد
که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود
من نیز چون تاکی
تکیده بودم
آه ای عزیز ترین
وقتی تو هستی
همه چیز هست ، همه چیز
از ماسه ها تا زمان
از درخت تا باران
تا تو هستی
همه چیز هست
تا من باشم

"پابلو نرودا"

سال ها پیش بود

سال ها پیش بود
همان وقت ها که تاریکی
خیلی زود بر زمین می نشست
همان روز ها که باران
نم نم می بارید
همان وقت های
بازگشت از مدرسه، از کار
که در خانه ها چراغ روشن می شد
سال ها پیش بود
همان لبخندهایی
که در سر راه به اطرافیان مان می زدیم
فصل ها
حرف کسی را
گوش نمی کردند
روزهایی که
همانند کودکان از معنای زمان بی خبر بودیم
سال ها پیش بود
همان وقت های دوستی
که بازی های کودکانه مان
هنوز به پایان نرسیده بود
همان روزها که
پای هیچ توهینی در میان نبود
و ما هنوز
خیانتی نکرده بودیم
سال ها پیش بود
همان روزها که ترانه ها
اینقدر دردناک نبودند
روزهایی که از جوانی مان
مست و سرخوش بودیم
هنوز با همگان آشتی بودیم
هنوز کسی نمرده بود
سال ها پیش بود
کنون ماه آرام و ستاره ها
کهنه شده اند
و خاطرات
دیگر همانند آسمان
از بالای سرمان گذر نمی کنند
هر آنچه بود، گذشت
قلب من، شب را خاموش کن
شب ها هم چنان جوانی ام
کهنه و قدیمی شده اند
اکنون دیگر ، وقت بیداری ست
 

"مورات حان مونگان"

آن گاه که با توام

ناممکن است که احساس خود را نسبت به تو
با واژه ها بیان کنم
اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام
با این همه
هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم
واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند
گرچه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم
می توانم بگویم آن گاه که با توام چه احساسی دارم
آن گاه که با توام
احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها در آسمان آبی پرواز می کند
آن گاه که با توام
چو گلی هستم که گلبرگ های زندگی را شکوفا می کند
آن گاه که با توام
چون امواج دریا هستم
که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند
آن گاه که با توام
رنگین کمانی پس از توفانم
که پرغرور رنگ هایش را نشان می دهد
آن گاه که با توام
گویی هر آنچه که زیباست ما را در برگرفته است
اینها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است
شاید واژه عشق را ساخته اند
تا احساسی چنین عمیق و هزار سو را بیان کند
اما باز هم این واژه کافی نیست
با این همه چون هنوز بهترین است
بگذار بگویم و باز بگویم که
بیش از عشق بر تو عاشقم

"سوزان پولیس شوتز"

دل بیچاره من

دل بیچاره من،
کاش کسی در فکر تو بود سالهاست که میشناسمت،سالها با تو زیستم،سالها تو قفس تنگ سینه پر شراره ام را تحمل کردی ومن سالها خون گریه کردنت را، چه زندگی مسالمت آمیزی بین ماست.
دل بیچاره من،
گمانم بود سالهای دور،سالهایی که در رویای عاشقانه شبها تا سپیده دمان شعر بود و دود سیگار،شعر بود و مشاعره،شعر بود و نوای پیانوی استاد معروفی،شعر بودو صدای شاملو،تو به رویای خود رسیده ایی،گمانم بود مقصد و مقصود را دیده ای، ای دریغ ،ای دریغ از عمری که رفت،میدانم سخت است که سالها با گمانهایت بگذرانی،همه عمر بر این تجربه گذشت که اکنون بدانیم رویا دست یافتنی نیست،رویا رویاست،هرچند سالها با اسب سفید بالدار با سرعتی چون نور بتازی ،او سریعتر از توست هیچگاه به او نخواهی رسید در هفت خان خود چندین سراب بر سرراهت میگذارد و چنان میفریبدت که بر هر سراب که بیفتی گمان رسیدن به مطلوب تو را از ادامه راه باز خواهد داشت.
دل بیچاره من، 
تو بامنی و من با تو،یاد شبهای دراز عاشقی شبهای بلند تابستان با عطر گل شب بو و نوای راست پنج گاه استاد شجریان،یادت می آید شبهای کوتاه زمستان و کومه های صیادی مرداب با آهنگ "بت چین" استاد،یادش بخیر.در هر صید که تور را جمع میکردیم شادمان بودیم از صید، اما غافل از این که خود صید، صیاد دیگریم هرگز گمانمان نبود که به دام دیگری بنام "زمانه" افتاده باشیم.
دل بیچاره من،
تا کجاها که با من نبودی،جفیر،پاسگاه زید،خرمشهر،آبادان،امیدیه،دشت عباس،هور الهویزه،آه از هور الهویزه...
یا پیرانشهر،سر دشت،جنگل های آلواتان،مهران یا... بقیه را در خودت چون رازهای شیرین دیگراین دوران حفظ کن ودر صندوقچه ات به امانت نگه بدار.چون رازهایست در این دوران که باید تا ابد سر بسته بماند از این دوران بگذر...
دل بیچاره من،
 آیا من باید تورا ببخشم یا تو مرا؟بهتر است هر دو همدیگر را حلال کنیم.سختیهای ما باهم بود،عشقهای ما با هم،بر سراب رفتن ما هم با هم،وعاقبت خفتن ما با هم،در مکانی که این روزها به بهانه کمبود زمین یا کوچکتر میشوند یا چند طبقه ،در آنجا هم فقط ما همدیگر را خواهیم داشت ودر آغوش هم ،دیگر نه یادی از توست نه صدایی از من، چنان که گویی هرگز نیامده بودیم...بیا از یکدیگر حلالیت بطلبیم تا زمان باقیست به گذشته بر نگردیم چون هردو شریک جرمیم و هر دو چون آینه در مقابل همیم.بیا یکدیگر را حلال کنیم دوست ساده من...

      "محسن کاجاوی" ۳۰/09/1393