گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

ساعاتی پس از صبحانه

 

 ساعاتی پس از صبحانه
 در این صبح سراسر تعطیل
 چه فرق می‌کند تن
 به آن ساتنِ لغزان و خنک بسپاری
 یا به تکه‌ای از آفتاب پاییزی که دارد
 در به در و پنجره به پنجره
 دنبالت می‌گردد
 از طرز نگاهم باید حدس می‌زدی
 که من ظاهرن فراموش‌کار و سر به هوا
 خطوط کشیده‌ی اندامت را دقیق
 تا مرز نامرئی‌شدن هرچه پیراهن
 از بَر کرده‌ام
 اگر می‌دانستی جایت
 سر میز صبحانه چقدر خالی است
 و قهوه منهای شیرین‌زبانیِ تو
 چقدر تلخ
 من و این آفتاب بی‌پروا را
 آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی
 قهوه‌ات دارد سرد می‌شود
 و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی‌ات طاق
 مگر چقدر طول می‌کشد
 انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
 باید از تن درآوری
                                                                  

    "عباس صفاری"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد