گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

کودک درون من

مداد رنگی هایش را بر می دارد
می خواهد
خودش را آبی کند برایت ...
آبی کم رنگ ...
به رنگ آرامش آسمان ...
کودک درون من هنوزنمی داند
سیاهی دنیا بر هر رنگی غالب است !!!

تنــــها گریـستــــم

دیشــب به یاد تــو تنــــها گریـستــــم                

مستــانه گریـــه کردم و دریـــا گریستم

طوفان غم چو داد گلستان دل به بــاد               

بر حــــــــال زار پـــرپــــر گلــــها گریستم

من بـودم و خیـال تـــو در نیمـه شــــب             

بر بخت خویش و این دل شیدا گریستم

بیخود شـدم ز گریه و رفتم به اشتیاق              

ســودای دل نمــــودم و آنجـــــا گریستم  

در جســتــجوی او مــن آواره ابـــــــروار             

بر کـوه و دشت و دامن و صحـرا گریستم 

هر چـند نکته سنـج سخن آورم ولیــک               

شــب در خیال لعـــــل شکر خا گریستم  

هدیه ام از تولد

هدیه ام از تولد

گریه بود

خندیدن را تو به من آموختی

سنگ بوده ام

تو کوهم کردی

برف بوده ام

تو آبم کردی

آب می شدم

تو خانه دریا را نشانم دادی

می دانستم گریه چیست

خندیدن را

تو به من هدیه کردی .

 

  "محمد شمس لنگرودی"

عطر تو

سر می روم از خویش
از گوشه گوشه فرو می ریزم
و عطر تو
رسوایم می کند. 

"شمس لنگرودی"

مرا هم به خاطر بسپار

نمی ترسم از سرنوشت هولناک
و از دلتنگی های کشنده ی شمال
مهم نیست که سپیده دمان را دیگر نبینیم
و مهتاب بر ما نتابد

هدیه ای نثارت می کنم امروز

که در جهان بی مثل و مانند است :
عکس رقصانم را در آب
در ساعتی که جویبار شبانه هنوز بیدار ست

نگاهم را ، نگاهی که ستاره های افتان در برابرش
تاب بازگشت به آسمان ها را نیافتند

پژواک میرای صدایم را
صدایی که زمانی گرم و جوان بوده ست

این ها همه نثارت باد تا تو بتوانی بی تشویش
پرگویی ی کلاغ های حوالی شهر را تاب آوری
تا شرجی ی روزهای اکتبر
دلچسب تر از خنکای ماه گردد ...

مرا هم به خاطر بسپار ، فرشته ی من
تا اولین برف ، تا آخرین برف به خاطر بسپار

   "آنا آخماتووا"

میان ما هیچ نیست

اگر دری میان ما بود

می‌کوفتم

درهم می‌کوفتم

 اگر میان ما دیواری بود

بالا می‌رفتم  پایین می‌آمدم

فرو می‌ریختم

 اگر کوه بود   دریا بود

پا می‌گذاشتم

بر نقشه‌ی جهان و

نقشه‌ای دیگر می‌کشیدم

اما میان ما هیچ نیست

هیچ

 و  تنها با هیچ

هیچ کاری نمی‌شود کرد 

 

  "شهاب مقربین"

مرگ را می‌پذیرم

سکوت را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت

تیره بختی را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی چشم‌های تو را خواهم سرود

مرگ را می‌پذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم

"جبران خلیل جبران"

این شعرهای لجوج

می‌خواهم درس بخوانم
نمی‌گذارند
در صدایم پنهان می‌شوند
با لب‌هایم
می‌خندند
می‌بوسند
دست در گردنم می‌اندازند
می‌گریند
نمی‌گذارند
نمی‌گذارند
این شعرهای لجوج .
  "  انسیه موسویان "

از عشق حــذر کردن

می شود بی تو از این شهر سفر کردن و رفتن              

بی پــیامی به تو با قهــر گذر کــــردن و رفـتن 

می شــود صفحـه ی هر خاطـره را پاره نمـودن            

 می شود یاد تو را دست به سر کردن و رفتن 

مـی شـــــود دورتــر از ســـیطره تیــر نگـــاهــت     

   بــه بلــندای تـــو از دور نظـــر کـــردن و رفتــن 

می شود عهــد تو را مثل تو یکسویه شکستن         

  همه عمر به انــــدوه  تو ســـر کردن و رفتن 

می شــود به دریـــا زد و بیـــهوده شــــنا کـــــرد       

 بی هراس از شکم موج خــطر کردن و رفتـن 

ولی ای دوست به قرآن که حقـیقت به جز این است   

  کــی شــود یک نفس از عشق حــذر کردن و رفتن   

پای عشق تـــو

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم

در کنـار تـو قدم می زدم و دور و بــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟