اکنون که مال منی
رویاهایت را تنگاتنگ رویاهایم بخوابان
و به عشق و رنج و کار بگو
که اکنون
همه باید بخوابند
به عشق بگو که دیگر هیچ کسی جز تو
نمی تواند در رویاهایم بگنجد
"پابلو نرودا "
شعرهای من چشم دارند
حتی چشم های شعرم را
که می بندم
تو بر کلماتم راه می افتی
و می رقصی
خواب هم که باشم
صدای تق تق کفش هات
در سرسرای خوابم می پیچد
کور که نیستم
گل قشنگم
آمدنت را تماشا می کنم
و این لبخند برای توست
"عباس معروفی"
نه
همیشه برای عاشق شدن
بهدنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچهای میرسی
که ماه را بر لبانت مینشاند .
"گروس عبدالملکیان"
کسی مدام به در می کوید
اینجا
رویای مردی مرده زندگی می کند
و رویاها
در را به روی کسی باز نمی کنند
"شهاب مقربین "
به من هرگز نگو دوستت دارم
گوشم از تکرارِ لفظِ این نخ نماترین جمله ی تاریخ پر است
چشمهایت به تنهایی
برای گفتنِ تمام آنچه در قلب توست کافیست
در چشمهای تو فریادیست
آن هنگام که " دوستت دارم " را با بغضی بی اختیار
در برابرم معنا می کنی
دوستت دارم را نگو
با سکوتِ معصومانه ی نگاهت ، فریاد کن
چشمها دروغ نمی گویند
"مصطفی زاهدی"
باور کن
امشب پرده تمام پنجـره ها را کشیـده ام
می خواهم بنشینم و یک دل سیـر
برایت گـریه کنم
این هم از فوایـد مخصوص فلات ماسـت
که دل شـاعرانـش
تنـها با گوارشِ گریه سیـر می شـود
"یغمـا گلرویی"
بهار به بهار
در معبر اردیبهشت
سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم و
میان شکوفه های نارنج در جستجویت بودم
در پاییز یافتمت
تنها شکوفه جهان که در پاییز روییدی
"سید علی صالحی"
سلام خدمت دوستان خوبم، امروز روز گرامیداشت حافظ بود به همین منظور پنج شعر از غزلیات لسان الغیب شیرازی را جهت میمنت وتبرک به شما خوبان وهمراهان همیشگی ام تقدیم میکنم. امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنة لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گدا همت و بیگانه نهادیم
"حافظ"
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرین تر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده ست بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
"حافظ"
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کی سائلی بود
بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکته دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
"حافظ"