از صورتت نقاشی کشیده ام
همانطور که دلم میخواست باشی
حالا چشمهایت فقط مرا میبیند
و لبخند همیشگیت
لحظه های نبودنت را
میپوشاند
فقط مانده ام
هوس بوسیدنت را چه کنم ؟
"گیلدا ایازی"
و خلوتش
بهشتی است
که خداوندانش به تسلیم سر فرود آوردهاند
در عظمتی
که خلأش
رمز زیستن است و تنفس
خانهاش
طراوتی دارد
از عشق و آفتاب و سعادت
و آغوشش جزیره تابناکی است
که رویاهای زمستانیام در آن جا میگیرند
...
بر آنم
چون شرم
بر گونهاش جا گیرم
تا شاید مگر
با شبنم رخسارش
فرشتگان را دیداری کرده باشم
"شمس لنگرودی"
هر چند سخت و طاقت فرسا
اما عشق متولد شد ...
وچه دل بر و زیبا رو ...
مقدمش مبارک
تنها بر چشمان شهلایش دریغ و حسرت ...
صد حیف
که نابیناست !
حال تا ابد همه خواهند گفت ...
عشق کور است .
و تا کفشهای رفتنت جفت میشوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریهای گمان نمیبرم در تو
من سبز میمانم...
که نیلوفرانه دوستت میدارم
نه مانند مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار میکنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت میدارم
تو شبیه پرستوها هستی
وقتی بهار را با کوچ بی هنگامی به خانه می آوری
وقتی بهار را با کوچ بی هنگامی از خانه می بری
بخوان
با هر زبانی که عاشقانه تر است
و اوج های صمیمی تری دارد
بخوان
حتی اگر شده اندازه ی پنجره ای
که بیش از حوصله ی بهار بسته مانده است
آنقدر بسته مانده است
که نامش را گذاشته اند دیوار
"لیلا کردبچه"
باید میدانستم
عشق مرداب نیست
و آغوش ، زمینگیرت نمیکند
دوست دارم
دوباره ، دستم را که دراز میکنم
آسمان توی مشتم باشد
شبها ستاره بچینم
دلم که گرفت ، با گنجشکها پرواز کنم
تو شاید به این حرفها بخندی
اما قلبم گواهی میدهد
عشق یعنی همین
دیگر ، هرگز
به آغوشت باز نمیگردم
"گیلدا ایازی"
می خواستم ترانه ای باشم
که بچه های دبستانی از بر کنند
دریا که می شنود
توفان اش را پشت اش پنهان کند
و برگ های علف
نت های به هم خوردن شان را
از روی صدای من بنویسند .
می خواستم ترانه ای باشم
که چشمه زمزمه ام کند
آبشار با سنج و دهل بخواند .
اما ترانه ای غمگینم
و دریا ،
غروب بچه هایش را جمع می کند
که صدایم را نشنوند .
نت هایم را تمام نکرده
چرا رهایم کردی ؟؟؟
"محمد شمس لنگرودی"
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
"فروغ فرخزاد"
وقتی هستی
همهی هستیام را
با لبم
میگذارم روی شانههات.
وقتی هستی
نگاهم تاب نمیآورد
مثل رنگ
روی تنت شُره میکنم.
وقتی هستی
هیچ چیز کم نیست
خدا هم هست آن بیرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصیده بود آن شب!
"عباس معروفی"
بـــاز هــــوای ســــحــــــــرم آرزوســــت خـــلــــوت و مــــژگــــان تــرم آرزوسـت
شـکــــوه ی غـــربـــت نــبــرم ایـن زمـان دسـت تـــــــو و روی تــــو ام آرزوســت
خــــســتــــه ام از دیـــدن ایـن شـوره زار چـشـم شـقــــایــــق نـگـرم آرزوســـت
واقـــعـــه ی دیـــــــــدن روی تـــــــــو را ثــــانــــیــــه ای بـیـشـــتــرم آرزوسـت
جــلـــوه ی ایـــن مـــاه نـــکـــو را بـبـیـن رنــــــگ و رخ و روی تــــــو ام آرزوسـت
ایـن شـب قـدر اسـت کـه مـا بـا همیـم؟ مـن شـب قـــــدری دگــــرم آرزوســـت
حـــسِّ تــــو را مـی کنـــم ای جـان مـن عــــزلـت بـــیـتــی دگــــرم آرزوســــت
خـانـه ی عـشـِاق مــهـاجـر کـجـــاست؟ در سـفــــرت بـــال و پـــــرم آرزوســـت
حـسـرت دل بـــارد از ایـــن شـعـــر مـن جـام مـیـــی در حـرمــــــم آرزوســـــت
احمد عزیزی |