انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد
"لیلا کردبچه"
امسال بهار
فهمیدم با تقدیر نمی شود درافتاد
و با نگاه تو نمی شود درافتاد
و با آمدنت نمی شود درافتاد
این که در آغوش تو
خوابت را می بینم
یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی
امسال بهار
فهمیدم وقتی کنار هم راه می رویم
بارانی از
شکوفه های شکوه
بر سرمان می بارد.
امسال بهار
برگ معجزه را
از این عشق تغزلی
نشانت می دهم
گل من!
و برگ برنده را
از نگاهت می دزدم.
امسال بهار
هزاره ی عشقم را با تو
جشن می گیرم
و برای بودنت
می میرم.
"عباس معروفی"
آسمان را نگاه میکنم
قدش آنقدر بلند است که
تقویم را برمیدارم
تک تک برگهایش را
با بادبادکی
به آسمان میسپارم...
حالا میتوانم
برگردم به اول زمان
اما نه!
دیگر به بهشت نمیروم
آنجا خون
تاوان سیبی بود
که با عشق به تو دادم...
تنها گوشه ای ته چشمان تو
بهشت که هیچ
ابدیتی است برای من..
نگاهم کن
"گیلدا ایازی"
قهوهای موها و
شرابی لبهایم
برای این شبنشینی کافیست
حالا فقط مانده
باد بیاید
حواس روسریام را پرت کند و
پیراهنم را به بازی بگیرد
تا تو
شعر تازهات را
کامل کنی
:::
گاهی سرزده
دیوانهوار
کوتاه
به دیدنم بیا
رگبار بهار باش ...
"انسیه موسویان"
از پا تا سرت
سراسرت
نوری و نیرویی
وجود مقدست را در بر گرفته است
جنس تو ، جنس نان
نانی که آتش او را می پرستد
عشقم خاکستری زیر خاک بود
من با تو گر گرفتم
عشق من
عزیزم
پیشانی ات . پاهایت و دهانت
نانی است مقدس که زنده ام می دارد
آتش به تو درس خون داد
از آرد تقدس را فرا بگیر
و از نان بوی خوش را
"پابلو نرودا"
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستارهای ست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشتهست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زندهواری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بیپناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.......
"هوشنگ ابتهاج"
سنجاق سرم از عشق چیزی نمی فهمد
فقط همین را می داند
چگونه
وقتی تو می آیی
زیباترم کند
"الهام اسلامی"
جوانی ام
گوشهی آغوش تو بود
لحظهای صبر اگر میکردی
پیدایش میکردم
آغوشت را باز کردی
برای رفتنام
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم
"شهاب مقربین"
دوباره به من دروغ بگو
بگو که رویاهایت
میان مرگ و من
پرسه نمیزند
تنات را چند بار خلاصه کردهای
میان تن آب و طناب؟
چند بار مرد شدهای
به مرگ فکر کردهای
چند بار به من
به پیراهنام که نباشد
دروغ بگو قهرمان
مگر یک مرد
چقدر میتواند
راست بگوید؟"ناهید عرجونی"