ترکم نکن
حتی برای ساعتی
چرا که قطره های کوچک دلتنگی
به سوی هم خواهند دوید
و دود
به جستجوی آشیانه ای
در اندرون من انباشته می شود
تا نفس بر قلب شکست خورده ام ببندد !
آه !
خدا نکند که رد پایت بر ساحل محو شود
و پلکانت در خلا پرپر زنند !
حتی ثانیه ای ترکم نکن ، دلبندترین !
چرا که همان دم
آنقدر دور می شوی
که آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم که باز خواهی آمد
یا اینکه رهایم می کنی
تا بمیرم
"پابلو نرودا"
از دهن می افتند
دوستت دارم هایی که
هر روز صبح برایت دم می کنم
و نیستی که بنوشی
حواسم هست لحظه های نبودنت ،
سر می کشم این روزها را
تا داغ بماننـــــــــد برای روز آمدنت...
باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو
بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو
تو همیشه در پی آزار من بودی ولی
من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو
راست می گویم ولی حرف مرا باور مکن
این که ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو
خوب می دانم برای من کسی مثل تو نیست
خوب می دانم که روزی باز ناچارم به تو
می روم شاید دلت روزی گرفتارم شود
می روم.... اما گرفتارم... گرفتارم به تو
"مهتاب یغما"
نه معماری بلند آوازه ام،
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس،
نه آشنای دیرینه مرمر!
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی!
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف!
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام!
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است،
نه شایسته دلدارم!
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام،
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام،
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام،
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام!
کاری این چنین نه شایسته غرور من است،
نه قداست تو!
"نزار قبانی"
از آنرو که دوستت می دارم می توانی بروی
از آنرو که دوستت می دارم
می بخشم بر تو ناراستی را
از آنرو که دوستت می دارم
پاس می دارم زیبایی را
از آنرو که دوستت می دارم
تو رهایی..."مارگوت بیکل "
هنوز بدرود نگفته ای،
دلم برایت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زمانی از من دور باشی
هر وقت که کاری نداری انجام دهی
تنها به من بیاندیش...
من در رویای تو شعر خواهم گفت
شعری درباره چشم هایت
و دلتنگی
"جبران خلیل جبران"
می روی
تمام که نمی شوی
تنها میروی و من
به رد پایت
که روی زندگی ام مانده
خیره می شوم
"عباس معروفی"
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابانهای جزیره،
بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند
نان را، هوا را
روشنی را، بهار را
از من بگیر
اما خندهات را هرگز !
تا چشم از دنیا نبندم
"پابلو نرودا"
چنگ میزنم به خیالت!
مشتم را که باز میکنم غمگینتر میشوم
عطر دستهایت می پرد
کدام را نگه دارم؟
خیالت را؟
عطر دست هایت را؟
آن روزهای از دست رفته را؟
یا...؟
هیچکدام …
من خواب و خیال نمیخواهم!
خودت را کم دارم!
یادت که نرفته؟
تو یک آغوش به من بدهکاری...
" شیما سامانفر"