آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
دردل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانهی مردانه میخواهی چه کار؟
(مهدی فرجی)
به تو می اندیشم
به تو که آرامشم بودی
به تو که در خاطر منی
جای اینکه در کنارم باشی...
تو نیستی
ومن هرلحظه
سنگینی سکوت نبودنت
را با کوچه بن بست تو
باپنجره تاریک اتاقت
ودیواری که تکیه میکردم تقسیم میکنم...
(محسن کاجاوی)
چه میگویی که من در ردیف دوستانت هستم
کدام ردیف ؟
کدام دوستان؟
همانگونه که تو برایم یگانه ای
برایم جایی در گوشه قلبت بگذار
جایی که فقط من باشم
تک وتنها
جایی آرام
تا در آن آرامش یابم
مرا باهیچ کس
در هیچ جایی ردیف نکن...
(محسن کاجاوی)
کیستی که من
اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم...
کلید قلبم را
در دستانت می گذارم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم
و سربر شانهی تو
اینچنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟!!
کیستی که من
جز او
نمی بینم و نمی یابم ؟!!
دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور
زیبا
و
روان
دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده...
کیستی
ای مهربان ترین؟
(احمد شاملو)
آبی دریا ، قدغن
شوق تماشا ، قدغن
عشق دو ماهی ، قدغن
با هم و تنها ، قدغن
برای عشق تازه ،
اجازه بی اجازه...
پچ پچ و نجوا ، قدغن
رقص سایه ها ، قدغن
کشف بوسه ی بی هوا
به وقت رویا ، قدغن
برای خواب تازه ،
اجازه بی اجازه...
در این غربت خانگی
بگو هرچی باید بگی
غزل بگو به سادگی
بگو ، زنده باد زندگی
برای شعر تازه ،
اجازه بی اجازه...
از تو نوشتن ، قدغن
گلایه کردن ، قدغن
عطر خوش زن ، قدغن
تو قدغن ، من قدغن
برای روز تازه ،
اجازه بی اجازه
(شهیار قنبری)
بازهم تنگ غروب
آسمان دل من ابری بود
میل باریدن داشت
بازهم مرغک دل
در تمنای گلی بود که بوییدن داشت
سالها میگذرد
آسمان دل من آبی نیست
چشمها خسته به راه اند و در خلوتشان خوابی نیست
میتوان گفت که رقصیدن پلک
آرزوی عبث چشمان است
قرنها رفت و هنوز دیدن یار در آدینه بعد
هوس چشمان است
خستهام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
میخواهم بخوابم
یک تخت خالی
یک دنیای خالی
یک قلب خالی…
گاهی دلم برای چوپان دروغگو میسوزد...
بیچاره 3 بار بیشتر دروغ نگفت و انگشت نما شد...