گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

شایعه عشق من و تو

از حرف‌هایی که پشت سر من و تو
زده می شود
ناراحت نمی شوم
بلکه برعکس
تمام پنجره های خانه ام را
به روی این شایعه ها
باز می کنم
روی دستم برایشان
دانه ی گندم می ریزم
اجازه می دهم
روی دامنم بازی کنند
زیرا شایعه های عاشقی در کشورم
مثل گنجشگ‌ها زیباست
و من از کشتن گنجشکان بیزارم

"سعاد الصباح"

مرا کم دوست داشته باش

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
این وزن آواز من است :
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود
من سرمای تو را نمی خواهم
و نه ضعف یا گستاخی ات را !
عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد
گویی که برای همه ی عمر ، وقت دارد .

مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
این وزن آواز من است :
اگر مرا بسیار دوست بداری
شاید حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدار
تا عشقت ناگهان به پایان نرسد !
من به کم هم قانعم
و اگر عشق تو اندک ، 
اما صادقانه باشد ، 
من راضی ام دوستی پایدارتر ، 
از هرچیزی بالاتر است 
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !

"امیلی دیکنسون"

دوستت‌ می‌دارم‌

آن‌ هنگام‌ که‌ مکان زند‌گی مان‌ را
به‌ کارگاه هنری‌ بدل‌ می‌کنی‌
دوستت‌ می‌دارم‌

آن ‌هنگام‌ که‌ نگرانی‌ها و زمان‌ را
از یاد می بری‌
دوستت‌ می‌دارم‌

وقتی‌ نامه‌ها و روزنامه‌ها
بر سرتاسرِ خانه‌ پخش‌ شده‌اند
دوستت‌ می‌دارم‌

پذیرش‌ ، آزادی‌ می‌بخشد
عشق‌
حقیقت‌ را در آغوش‌ می‌کشد
از این‌ رو یکدیگر را دوست‌ می‌داریم

"مارگوت بیکل"
مترجم : یغما گلرویی

جدایی همین است

اینکه با تو باشم و با من باشی
و با هم نباشیم
جدایی همین است

اینکه یک خانه ما را در بر گیرد
اما یک ستاره مارا در خود جا ندهد
جدایی همین است

اینکه قلبم اتاقی باشد
خاموش کننده‌ی صداها با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی
جدایی همین است

اینکه در درون جسمت
تو را جستجو کنم
و آوایت را در درون سخنانت
جستجو کنم
و ضربان نبضت را در میان دستت
جستجو کنم
جدایی همین است

"غاده السمّان"

سند عشق

 

به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می‌ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می‌ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
کوشش رود به دریا شدنش می‌ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می‌ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظة بر پا شدنش می‌ارزد

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می‌ارزد

سال‌ها گرچه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می‌ارزد

"علی اصغر داوری"

تنهایی

برخی رابطه ها ظریفند
به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند
و برخی رابطه ها چنان زمختند
که ما را زخمی می کنند
و تو آهسته آهسته بلند می شوی
به راه می افتی و می روی
و در این راه رفتن قلبت بارها زخمی می شود
از همین رو ، آبداده می شوی و می آموزی
هر دوست داشتنی تو را غمگین خواهد کرد
زیرا به یادت خواهد آورد که
هیچ تضمینی برای هیچ رابطه ای نیست
اما شاید قوی ترین جذابیت وصال همین باشد
که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد
که روزی تنها خواهد ماند

"شل سیلور استاین"
ترجمه : رضی خدادادی

شبان عاشق

 

من همان شبان عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلف و رها
در خراب دشتهای دور

درپی تو می دوم
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پر آب
دسته ای گل از نگاه آفتاب
یک عبا برای شانه های مهربان تو

در شبان سرد
چارقی برای گام های مهربان تو
در هجوم درد

"سلمان هراتی"

تو واجب را به جا آور

 

به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را
که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تبها را

بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لبها را

به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را

دلیل دل خوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم
چرا باید چنین باشد؟ نمی فهمم سببها را

بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
که دارم یاد می گیرم زبان با ادبها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را

" زنده یاد نجمه زارع"

ایستگاه عشق

 

 

دیشب در جاده های سکوت
در ایستگاه عشق
هرچه منتظر ماندم
کسی برای لمس تنهائی ام توقف نکرد
و من تنهاتر از همیشه به خانه برگشتم

صورتم را به شیشه چسباندم
آن طرف شیشه ابرها گرفته بود
این طرف شیشه باران باریدن گرفت
باران که می بارد
همه چیز تازه می شود
حتی داغ نبودنت

"شهریار شفیعی"

یک شب به خانه ام بیا

 

 

یک شب به خانه ام بیا
بی خبر و بی سر و صدا
طوری بیا
که قیژ قیژ پله ها بلند نشود
آنقدر خسته ام که نپرس
خودت خواهی فهمید
بیا
تا سپیده دمان بنشینیم و
حرف بزنیم
بی آنکه کسی صدایمان را بشنود
بگذار
آسمانی آبی داشته باشیم
و پرواز کنیم
بال در بال هم
از آدمها سرد شده ام
سرد مثل یخ
حالا فقط تو را دارم
آنقدر خسته ام که نپرس
خودت خواهی فهمید


"جاهد کولی بی"