گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

زیبایی تو

زیبایی ات را
در لحظه ای حبس می کنم و
به دیوار می آویزم!
بافته ای از گیسوانت
از قاب بیرون می ریزد!
دوباره می فهمم
نه در عکس
نه در نگاه
نه در روسری
و نه در واژه های این شعر
زیبایی تو
در هیچ قابی
محصور شدنی نیست!

"مصطفی زاهدی"

عشق من

واژه هایت در قلب من
دایره های سطح اب را می مانند
بوسه ات بر لبانم
به پرنده ای در باد می ماند
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت
فواره های جوشان در دل شب را یاداورند
چونان ستاره ی زحل
بر مدار تو دور دایره می گردم
در رویاهایم
بر مداری می چرخم
عشق من
نه به درون می روم
نه باز می گردم

"فدریکو گارسیا لورکا"

بگذار تنها با خیالت زندگی کنم

گاهی فکر می کنم
از بس بی تو با تو زندگی کرده ام
از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام و
گیس هایت را در هم بافته ام
از بس فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیده ام و مست
شهر تنت را دوره کرده ام که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر نگرد!
من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با آمدنت خودت را در من ویران نکن
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم..!

"مصطفی زاهدی"

آنچنان زیبا خوابیده ای

یک روز بر گونه این "مملکت" یک بوسه

و بالای سرش یک "یادداشت" می گذارم

و می روم:

"آنچنان زیبا خوابیده ای که دلم نیامد بیدارت کنم..."

 
"عزیز نسین"

فاصله ات را بامن رعایت کن!

فاصله ات را بامن رعایت کن!
من بی جنبه تر از آنم
که در برابر وفور عطر تو مقاومت کنم
و تو را تا آخرین جرعه سر نکشم!
از یک فاصله که نزدیک تر می شوی
ناخودآگاه دست های قلبم
به رویت آغوش وا می کنند و
همه چیز در من از نو آغاز می شود...
فاصله را که بر می داری
دنیا در برابر زیبایی تو
مات می شود و ترس بَرَم می دارد
که نکند غرورم تاب نیاورد و
درون ویرانم برایت پدیدار شود.
شکنجه گر!
برای غرورم هم که شده
فاصله ات را با من رعایت کن!
 

"مصطفی زاهدی"

گاه آدم، خود آدم، عشق است

گاه آدم، خود آدم، عشق است.
بودنش عشق است.
رفتن و نگاه کردنش عشق است.
دست و قلبش عشق است.
در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.
بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده .
شاید نخواهی هم .
شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی .
عشق ،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است
و دست های به گِل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.
"محمود دولت آبادی"

با هم باشید،اما بافاصله

با هم باشید،اما بگذارید در با هم بودن شما فاصله ای باشد.......
و بگذارید نسیم در میان شما بورزد.......
یکدیگر را دوست بدارید،اما از عشق زندانی برای یکدیگر نسازید...
بگذارید عشق ،جایی،در ساحل روحتان باشد.....
پیمانه های یکدیگر را پر کنید،اما از یک پیمانه ننوشید.....
از نان خود به یکدیگر ارزانی کنید،اما از یک قرص نان نخورید...
با هم بخوانید و برقصید و شادکام باشید،اما به حریم تنهایی یکدیگرتجاوز نکنید.....
همچون تارهای عود باشید که جدا از هم اما با یک نوا مترنٌم میشوند....
قلبهایتان را به هم هدیه کنید،اما یکدیگر را به اسارت در نیاورید،
زیرا تنها دستان زندگی است که بر قلبهای شما حاکم است....
در کنار یکدیگر باشید،اما نه چندان نزدیک،
زیرا ستونهای معبد دور از هم قرار دارند...
و درخت بلوط و سرو در سایه یکدیگر رشد نمی کنند....
"جبران خلیل جبران"

دگر دوستت نمی دارم

سال ها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست می داری؟»
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمی دارم!»
ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام
ناله ها را شکسته در دل تنگ
تا تپش های دل نهان ماند
سینه ی خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود
«دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری...

"زنده یاد سیمین بهبهانی"

بخدا من تو را قشنگ دوست دارم

عاشق که می‌شوی
قشنگ می‌شوی
قشگ مثل روزهایِ آفتابی
روزهایی که آفتاب می‌آید و هوا برایِ دیدن
داغ می‌شود
قشنگ مثل وقتی که‌می‌گویی
گرمم است
بیا بریم طرفِ جایی
کنار چشمه‌ای ، لب دریایی
قشنگ مثل رفتن‌های زیر یک درخت
دراز به دراز شدن و
روبه آسمان
به‌هم نگاه کردن
قشنگ نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ‌ببینم و
بگویم
هوی کجا ؟
بخدا من تو را قشنگ دوست دارم
قشنگ مثل وقتی که باد بگیرد و
ابر برگردد
باران شود
و من چترِ تو باشم
عاشق که می‌شوی
تو
خیلی قشنگ می‌شوی
"افشین صالحی"

من تنهای تنها

نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی ، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه‌ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدی‌اش پایان بود
سیاهی ‌ای ره را بر نگاه خویش می‌بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می‌جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لب‌ها سخت می‌سرودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندان‌های خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر می‌گویند
او با تو ؟
ولی من خوب می‌دانم
نه او با من
نه من با او
"نصرت رحمانی"