گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

تو را آشکارا دوست می دارم

تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد.

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند.
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است.
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم، بی‌آنکه بدانم چرا؟
یا چه زمانی- در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم.

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است.

 

   "پابلو نرودا"

وقتی تو آوازم می کنی

وقتی تو می خوانی مرا
وقتی تو آوازم می کنی
صدایت
لایه ای از دانه روز برمی دارد
و پرندگان زمستانی
هم آوایت می شوند

گوش دریا
پر است از زنگ و زنجیر و زنجره
از موج و اوج و حضیض
و من
پرم از تو
وقتی تو آوازم می کنی

     "پابلو نرودا"

بامن بیا

با من بیا
مگو کجا
تنها
بامن بیا
با من بیا تا درد ، تا زخم
با من بیا تا نشانت دهم
عشقم را آغاز از کجاست
با من بیا
با من بیا تا خونی از لبم چکید
تا خونی که از سکوتم
تا مرگ
با من بیا تا دوباره به نوشداروی تو
روئینه
جانی تازه بگیرم
تا شرابی باشی
که عشقی را سیراب می کند
با من بیا تا طعم آتش را دوباره احساس کنم
آتشی از خون و میخک
آتشی از عشق و شراب

   "پابلو نرودا"

بی من اگر گام برداری بر زمین

اگر پایت دوباره بلغزد قطع خواهد شد .

اگر دستت تو را به راهی دیگر رهنمون شود ـ

خواهد پوسید .

اگر زندگی ات را از من بگیری خواهی مرد !

حتی اگر زنده باشی ... !

چون سایه و یا مرگ خواهی بود ...

بی من اگر گام برداری بر زمین !  

 

   "پابلو نرودا"


در پی نشانی از توام

در پی نشانی از توام
نشانی ساده
میان این رود مواج
که هزاران زن ، از آن درگذرند
 
نشانی از چشمانت
آنگاه که خجالت می کشند
وقتی که نور را حتی
از خود عبور می دهند
 
ناخن هایت ، عموزاده های گیلاس اند
و من
گاه در این اندیشه ام که کاش
می شد خراشم می دادند
وقتی که تو را می بوسیدم
 
در پی نشانی از توام
اما هیچ کس
به آهنگ تو نیست
یا به روشنایی ات
میان این رود مواج
که هزاران زن
از آن در گذرند
 
سراسر
تو کاملی
و من ادامه ات می دهم
چونان رودی که به دریایی از شکوه زنانه
در گذر است
 
    "پابلو نرودا"

آنگاه که در آستان مرگم

آنگاه که در آستان مرگم

دست هایت را بر روی چشم هایم بگذار.

آنگاه که در آستان مرگم

بگذار گندم دست هایت

طراوت شان را یک بار دیگر

بر فراز من پرواز دهند

بگذار لطافتی را که به تفسیر سرنوشتم انجامید، احساس کنم

آنگاه که در آستان مرگم.

 

می خواهم وقتی که می میرم، باز هم زندگی کنی

می خواهم گوش هایت باز هم صدای باد را بشنوند

می خواهم به واسطه ات

عطر خوش دریا را که هر دو دوست می داشتیم استشمام کنم

و به قدم زدن به ساحلی که در آن گام برمی داشتیم

ادامه دهم.

 

تا با تو زنده باشم

تا در تو زنده باشم

می خواهم هر آنچه را دوست می داشتم، زندگی کنی

و تویی آنکه بیش از هر چیز

دوست می داشتم.

 

"پابلو نرودا"

اکنون که مال منی

اکنون که مال منی
رویاهایت را تنگاتنگ رویاهایم بخوابان
و به عشق و رنج و کار بگو
که اکنون
همه باید بخوابند
به عشق بگو که دیگر هیچ کسی جز تو
نمی تواند در رویاهایم بگنجد

   "پابلو نرودا "

دست هایم را می بینی ؟

دست هایم را می بینی ؟ آن ها زمین را پیموده اند
خاک و سنگ را جدا کرده اند
جنگ و صلح را بنا کرده اند
فاصله ها را
از دریاها و رودخانه ها برگرفته اند
و باز
آن گاه که بر تن تو می گذرند
محبوب کوچکم
دانه گندمم ، پرستویم
نمی توانند تو را در برگیرند
از تاب و توان افتاده
در پی کبوترانی توامان اند
که در سینه ات می آرمند یا پرواز می کنند
آن ها دوردست های پاهایت را می پیمایند
در روشنای کمرگاه تو می آسایند
برای من گنجی هستی تو
سرشار از بی کرانگی ها تا دریا و شاخه هایش
سپید و گسترده و نیلگونی
چون زمین به فصل انگورچینان
در این سرزمین
از پاها تا پیشانی ات
پیاده ، پیاده ، پیاده
زندگی ام را سپری خواهم کرد

    "پابلو نرودا"
مترجم : احمد پوری

تو هم گفتی که منو دوست داری

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  پیشونیم رو بوسیدی
گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی  40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی : باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها  به بچه مون کمک کنی
وقتی  که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نگاه کردی و خندیدی
وقتی  60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی  که 80 سالت شد ، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری
نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ، چون تو هم گفتی که منو دوست داری
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

  "پابلو نرودا"

زمانی که رفت...

به وقتی می اندیشم که دوستم داشتی
به زمانی که رفت
و درد به جای خالی اش نشست
پوستی دیگر بر این استخوان ها پوشیده خواهد شد
و چشمانی دیگر بهار را خواهد دید
و آنگاه هیچ یک از آنها که آزادی را به بند می کشیدند
آنها که میان غبار ، معامله می کردند
آن مقام های دولتی و تجار
هیچ یک
در حصار زنجیرشان قادر به حرکت نخواهند بود
خدایان بی رحمی که عینک آفتابی بر چشم زده اند
خواهند مرد
و هم حیوان هایی که خود را به کتاب آذین بسته اند
و آنگاه خواهیم دید
که دانه گندم
بی گریستن هم می تواند آراسته باشد 

     "پابلو نرودا "
مترجم : دکتر شاهکار بینش پژوه