گفتی گندم ، نوشتم گندمزار
گفتی گل ، نوشتم گلزار
گفتی ستاره ، نوشتم کهکشان
گفتی بیا ، شوریده و دیوانه به سویت دویدم
هر کلامت را به توان ابدیت نوشتم
خواندم ، باور کردم
باور کردم که گندم تو یعنی گندمزار
گلت گلزار، ستاره ات کهکشان
تو تنها یاور تو تنها باور تو بهترین
تو والاترین ، تو مرهم زخمهای شبهای دلتنگی
اما این بار نوبت من است
تو بنویس گندمزار
یک دانه گندم هم بنویسی کافیست
کمی جایمان عوض می شود
"نسرین بهجتی "
به وقتی می اندیشم که دوستم داشتی
به زمانی که رفت
و درد به جای خالی اش نشست
پوستی دیگر بر این استخوان ها پوشیده خواهد شد
و چشمانی دیگر بهار را خواهد دید
و آنگاه هیچ یک از آنها که آزادی را به بند می کشیدند
آنها که میان غبار ، معامله می کردند
آن مقام های دولتی و تجار
هیچ یک
در حصار زنجیرشان قادر به حرکت نخواهند بود
خدایان بی رحمی که عینک آفتابی بر چشم زده اند
خواهند مرد
و هم حیوان هایی که خود را به کتاب آذین بسته اند
و آنگاه خواهیم دید
که دانه گندم
بی گریستن هم می تواند آراسته باشد
"پابلو نرودا "
مترجم : دکتر شاهکار بینش پژوه
برای خاطر عشق به من بگو
آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه میکشد
نیرویم را میبلعد
و ارادهام را زایل میکند ؟
خطاست اگر بیندیشیم عشق
حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است
عشق ثمرهی خویشاوندی روحی است
و اگر این خویشاوندی در لحظهای تحقق نیابد
در طول سالیان و حتی نسلها نیز
تحقق نخواهد یافت
"جبران خلیل جبران"
کــاش آن آینــه بــودم مــن
کــه بــه هــر صبــح
تــو را مــی دیــدم
مــی کشیــدم
همــه انــدام تــو را
در آغــوش
ســرو انــدام تــو بــا آن همــه پیــچ
آن همــه تــاب
آنگــه از بــاغ تنــت مــی چیــدم
گــل صــد بوســه ی نــاب
"حمید مصدق"
نفسِ خشمآگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش میفشاری
و من احساس میکنم که رها میشوم
و عشق
مرگِ رهاییبخشِ مرا
از تمامیِ تلخیها
میآکند
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست
"احمد شاملو "
خورشید من وقتی غروب میکند
از پنجره دلگشا تو طلوع می کند
تو یک قهوه می خوری
و بمن گرم فکر میکنی
من اینجا کنار همین شب
کنار همین تخت چوبی
ترا شکل جنگل
با شعر نقاشی می کشم
این فاصله نزدیک نیست
این فاصله ها نزدیک نیست
اما من به معجزه عشقم ایمان دارم
و میدانم ترا
روزی از همین راه دور
دیوانه مهربانی هایم خواهم کرد !
"نسرین بهجتی"
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار جهنماند
"شمس لنگرودی"
هر روز که میگذرد
تکهتکهام میکند
مینشینم
تکههای خودم را جمع میکنم
کنار هم میچینم
میبینم تکهای گم شده
هر روز که میگذرد
سبکتر میشوم
زمانی اگر
تکههای گمشده را پیدا کردی
کنار هم بچین
او باید من باشم
باقی پازل بیمعنایی بود
که در آن
بازیگر و بازیچه را
از هم نمیشناختی
خورشید را می دزدم
فقط برای تو!
میگذارم تو جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوست دارم!
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت.می دانم!
آخ...فردا!
راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده...
چرا آفتاب نمی شود؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته؟
"شل سیلور استاین"
ناگهان دیدم
گندم را از خوشه های موی من می دزدی
و در کیف مدرسه ات پنهان می کنی
تو را از این بازی بازداشتم
دست بردار نبودی
ضربه ای روی دستت زدم
تا گندم را به یغما نبری
اما دست بردار نبودی
کوشیدم تو را به مدرسه بازگردانم
نپذیرفتی
و در گندمزار موی من خواب ماندی
"سعاد الصباح "