تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغوش من
نداشته باشی.
(عباس معروفی )
حـــوا دوباره ســیب بچــین و گــــناه کـن
خــود را بــــرای رفتــنمان رو بــــراه کــن
ماطـردگشتیم چه اینــجا چه از بهشـت
حـوای مــن بــیا و دوبــاره اشتباه کـــــن
ایـــنجا که ظلـمت است تمام لحــظه ها
تــنها ترین ســتاره ی من فــکر ماه کــن
از طـعم سرخ بوسه ی ممـنوعه ات پرم
لبـریـزم از گــناه تــــو مـــــرا تبــــاه کـــن
اینـــــجا تـــمام ثانیــه ها لنـگ می زنـند
آن سـوی مـرگ خانـه ی دل را به راه کـن
برخـــــیز تا پیــــله تـــن پر زنـــیم و بـــعد
با هـــر ســپید خـــود غزلـم را سـیاه کـن
تا کــی گــریز و دلــهره و حسـرت و فـغان
حـــوا بیا دوباره ســیب بچــین و گــناه کـن
"بابــک تمـــیز "
حالا که دیگر دستم به آغوشت نمیرسد
و بوسیدنت موکول شده
به تمامی روزهای نیامده..
حالا که هر چه دریا و اقیانوس را
از نقشه جهان پاک کردی
مبادا غرق شوم در رویایت
باید اسمم را
در کتاب گینس ثبت کنم تا همه بدانند
- زنی
با سنگین ترین بار دلتنگی
روی شانه هایش -تو را دوست میداشت
میبینی
عشق همیشه
جاودانگی میاورد
"گیلدا ایازی"
حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارم ...
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب ٬ بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم ...
" محمد شمس لنگرودی"
قاصدکها شانه خالی کرده اند
دوستت دارمها توی دلم حیران مانده اند
شاید هم راه خانه ات از حافظه باد پاک شده
هرچه هست
کوهها هنوز مثل کوه ایستاده اند
زمین هم همچنان گرد است
آب هم از آب تکان نخورده
فقط انگار کسی عشق را
از تمام قصه ها پاک کرده
"گیلدا ایازی"
تـــــــــو "نباشی
راه ، بیراهه می شود !
" من "
سر درگم !
" تـــــــو " نباشی...
چه تفاوت دارد
به آبی آرام فکر کنم ،
یا کبودی مبهم ؟!
همین که بیایی ،
از پس رنگین کمان
به تماشای عشق می نشینم !!
در تنـــور عاشـــــقی ســـردی مکن
در مقــام عشـــق نامـــردی مــــکن
لاف مــردی می زنــی مـــردانه باش
در مســـیر عاشــقی افســـانه باش
عشــــق یعنـــی آنچنــان در نیستی
تا کـه معشـــوقت ندانـــد کیــــستی
عشق یعنی مستــی از چشـمان او
بی لب و بی جرعه بی می بی سبو
عشـــق یعنـی خویشتــن را نان کنی
مــــهربانی را چنـــــین ارزان کنــــــی
عشــــق آزادی ،رهایــــی، ایمنــــی
عشـــق زیبــــایی ،زلالی،روشـــنی
در جهــان هر کار خوب و ماندنی ست
رد پای عشــــق در او دیدنـــــی ست
هر که با عشق آشنا شد مست شد
وارد یـــک راه بی بن بســــت شــــد
عشــق یعنی شور مســـتی در کلام
عشق یعنی شعر مستی والســلام
“مجتبی کاشا نی”
میان منُ تو
فاصله یک باران ست
و خیالت که مرا
از پنجره می گیرد
و می برد
قدم زنان تا عشق
می رسم به تو
با تن پوشی از آغوش
و دست هائی پر از
طراوت اوّلین سلام
گل سرخی
که گلبرگ گلبرگ
در صدای عطرها
هجا می کند تو را
میان منُ تو
فاصله یک باران ست
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم.
"نیما یوشیج"
گریه کردم گریه هم این بار آرامــم نکرد
هرچه کردم هرچه آه انگـار آرامــم نکرد
روستا از چشم من افتاد دیگر مثل قـبل
گرمــی آغـــوش شالـــیزار آرامــم نکرد
بی تو خشکیدندپاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با ســــایه و دیـــــوار آرامــم نکرد
خواسـتم دیگر فراموشــت کنم اما نشد
خواستــم اما نشد این کــار آرامــم نکرد
سوختــم آنگــونه در تب آه از مادر بــپرس
دستـــمال" تــب بر" نمــــدار آرامـــم نـکرد
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
"زنده یاد نجمه زارع"