تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
با من نمان
عمر هیچ درختی ابدی نیست
باید به جدایی از زندگی عادت کرد
"شمس لنگرودی"
گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟
"سیدعلی صالحی"
واژه هایت در قلب من
دایره های سطح اب را می مانند
بوسه ات بر لبانم
به پرنده ای در باد می ماند
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت
فواره های جوشان در دل شب را یاداورند
چونان ستاره ی زحل
بر مدار تو دور دایره می گردم
در رویاهایم
بر مداری می چرخم
عشق من
نه به درون می روم
نه باز می گردم
"فدریکو گارسیا لورکا"
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم
یاس هایی سفیدند
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم
می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفتهیی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من
از بیروت پرسیده بودی
میدان ها و قهوه خانه های بیروت
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.
"نزار قبانی"
"ترجمه: یغما گلرویی"
گاهی فکر می کنم
از بس بی تو با تو زندگی کرده ام
از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام و
گیس هایت را در هم بافته ام
از بس فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیده ام و مست
شهر تنت را دوره کرده ام که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر نگرد!
من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با آمدنت خودت را در من ویران نکن
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم..!
"مصطفی زاهدی"
یک روز بر گونه این "مملکت" یک بوسه
و بالای سرش یک "یادداشت" می گذارم
و می روم:
"آنچنان زیبا خوابیده ای که دلم نیامد بیدارت کنم..."
"عزیز نسین"
گاهی صخرهها هم گریه میکنند
ندیدهای تو
هرگز هم نخواهی دید
اما صخرهها هم گاهی گریه میکنند
نمیدانی چرا
هرگز هم به تو نخواهم گفت
اما گریه میکنند صخرهها
دریاها با خود غمی را میآورند و میبرند
اما صخرهها نمیدانی
وقتی که گریه میکنند ...
وقتی که گریه میکنند ...
"شهاب مقربین"
فاصله ات را بامن رعایت کن!
من بی جنبه تر از آنم
که در برابر وفور عطر تو مقاومت کنم
و تو را تا آخرین جرعه سر نکشم!
از یک فاصله که نزدیک تر می شوی
ناخودآگاه دست های قلبم
به رویت آغوش وا می کنند و
همه چیز در من از نو آغاز می شود...
فاصله را که بر می داری
دنیا در برابر زیبایی تو
مات می شود و ترس بَرَم می دارد
که نکند غرورم تاب نیاورد و
درون ویرانم برایت پدیدار شود.
شکنجه گر!
برای غرورم هم که شده
فاصله ات را با من رعایت کن!
"مصطفی زاهدی"
راه کج بود نشد تا به دیارم برسم
فال من خوب نیامد که به یارم برسم
بیقراری رسیدن رمق از پایم برد
نشد آخر سر ساعت به قرارم برسم
شهریاری پر از اندوه ثریا هستم
شاید آخر سر پیری به نگارم برسم
استخوان سوز سیاهی زمستان شدهام
بلکه نوروز بیاید به بهارم برسم
عشق هرروز دلم را به کناری میبرد
عشق نگذاشت سرانجام به کارم برسم
مرگ دلبستگی آخر دنیای من است
میروم شاید روزی به مزارم برسم
"شهریار"
گاه آدم، خود آدم، عشق است.
بودنش عشق است.
رفتن و نگاه کردنش عشق است.
دست و قلبش عشق است.
در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی.
بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده .
شاید نخواهی هم .
شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی .
عشق ،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است
و دست های به گِل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.
"محمود دولت آبادی"