گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

عادت به پاک کردن

انسان‌هایی بودیم
که به پاک کردن
عادت داشتیم

ابتدا اشک‌های‌ مان را
پاک کردیم
سپس یکدیگر را

"ایلهان برک"

یاد من باشد

یاد من باشد فردا دم صبح 
جور دیگر باشم 
بد نگویم به هوا، آب ، زمین 
مهربان باشم، با مردم شهر 
و فراموش کنم، هر چه گذشت 
خانه ی دل، بتکانم ازغم 
و به دستمالی از جنس گذشت ، 
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل 
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد 
و به لبخندی خوش 
دست در دست زمان بگذارم 
یاد من باشد فردا دم صبح 
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم 
و به انگشت نخی خواهم بست 
تا فراموش، نگردد فردا 
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد 
گرچه دیر است ولی 
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید 
به سلامت ز سفر برگردد 
بذر امید بکارم، در دل 
لحظه را در یابم 
من به بازار محبت بروم فردا صبح 
مهربانی خودم، عرضه کنم 
یک بغل عشق از آنجا بخرم 
یاد من باشد فردا حتما 
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم 
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در 
چشم بر کوچه بدوزم با شوق 
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود 
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست 
یاد من باشد فردا حتما 
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست 
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا 
و بدانم که شبی خواهم رفت 
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

"فریدون مشیری"

 "با سپاس فراوان از دوست گرانقدرم سرکار خانم مائده برای ارسال این شعر زیبا"

یکی را دوست دارم

یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند

"فریدون مشیری" 

یک بوسه

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست
با گرمترین پرتو خورشید بیارا
از دیده برآنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را
من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
از باده اگر مستی جاوید بخواهی
آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا

"سیمین بهبهانی" 

رویاها

رویاها نیز پیر می‌شوند
اما کشان کشان و پیوسته
پیش می‌آیند
پا به پای من
که از دیرباز
دست در دست‌شان داشته‌ام
از ما کدام‌ یک پیش‌تر از پای خواهیم افتاد
رویاها
که سایه‌‌ام می‌انگارند ؟
یا من
که واقعیت‌شان پنداشته‌ام ؟

"شهاب مقربین" 

حدیث جوانی

اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر بگریبان کشیده ام
چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
گر می گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

"رهی معیری"

پر پرواز ندارم

پر پرواز ندارم اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر دردریاچه ی ماهتاب
پارو میکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خواب دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن ، مردنی به رهایی
آه این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند

"احمد شاملو"