گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

نگاه بی پرده‌ات

پای هر نامه هنوز
می‌نویسم روی ماهت را
از دور می‌بوسم

اما تو هیچ شباهتی
به ماه نداری
از سیب که بگذریم
فقط شبیه آخرین عکسی هستی
که از تو دریافت کرده‌ام

زنی نسبتن بالابلند
با چهل و اندی سال
که می‌پوشاند هر بامداد
کِرِم کم‌رنگی
خطوط ریز کنار چشمانش را

عکس پنهان‌کارت بیش از این
نم پس نمی‌دهد
و رو نمی‌کند غمی را
که پشت آرایشی ملایم
پنهان کرده‌ای

اما نگاه بی پرده‌ات به من
که سال‌ها مشق چشم‌های تو را نوشته‌ام
می‌گوید در آن سوی دنیا
و دور از دست‌های من
رسیده‌تر از سیبی شده‌ای
که حوا
به دست آدم داد

  "عباس صفاری"

باید عاشق شده باشی

فهمیدن حرفهای من
کمی سخت است
الکی که نیست
هر روز
چشمانش را
به تمام زبانهای زنده ی دنیا ترجمه کرده ام
هر شب
پیچش موهایش را
لا به لای بغض هایم تفسیر کرده ام
الکی که نیست
باید عاشق شده باشی
من این شعرها را
در آسیاب سپید نکرده ام

            "شهریار شفیعی "

تو حواسم را پرت کردی

هر وقت خواستم شعری بنویسم
تو پیدا شدی
با همان عینک دودی و کلاه سفید
در چهارچوب آفتاب
محو تماشای تو شدم
و شعر از یادم رفت
مثل همین حالا
مثل همین حالا که شعر می نوشتم
و تو حواسم را پرت کردی

  "رسول یونان "

شکرانه با تو بودن

آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود ، به تو لبخند می زنم
شکرانۀ روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام.

 "شمس لنگرودی"

آب شده ای در چشم هام

همه ی کوچه ها را گشته ام

ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها

کافه های شلوغ

پاتوق های کوچک

خیابان ها و میدان ها

حالا من

به آسمان هم

نگاه نمی کنم

زیرا در آنجا هم نیستی

آب شده ای در چشم هام

یک قطره ی پاک.

خانه را هم گشته ام

بانوی من!

می شود کمد لباس را باز کنم

تو آنجا باشی و بخندی باز؟

می شود؟ 

 

  "عباس معروفی"

بیا و دوست من باش

بیا و دوست من باش
چه زیباست اگر دوست هم باشیم
هر زنی گاه محتاج دست دوست است
محتاج سخنی خوش
محتاج خیمه ی گرمی که از کلمات ساخته شده است
اما نیازمند طوفان بوسه ها نیست
دوست من
چرا به خواسته های کوچکم نمی اندیشی ؟
چرا به آنچه که زنان را خشنود می سازد
نمی اندیشی ؟
دوست من باش
دوست من باش

بعضی وقتها دلم می خواهد با تو
بر روی سبزه ها راه بروم
و با هم کتاب شعری بخوانیم
من ، همچون زنی ، خوشبخت می شوم که تو را بشنوم
ای مرد شرقی
چرا فقط مجذوب چهره ی منی ؟
چرا فقط سرمه ی چشمانم را می بینی
و عقلم را نمی بینی ؟
من همچون زمین نیازمند رود گفتگویم
چرا فقط به دستبند طلای من نگاه می کنی ؟
چرا هنوز در تو چیزی از شهریار باقی ست ؟
دوست من باش
دوست من باش

من نمی خواهم که با عشقی بزرگ عاشق من باشی
نه ، من نمی خواهم که برایم قایق بخری
و کاخها را هدیه ام کنی
من نمی خواهم که باران عطرها را
بر سرم ببارانی
و کلیدهای ماه را به من ببخشی
نه ، این چیزها مرا خوشبخت نمی سازد
خواسته ها و سرگرمیهایم کوچکند
دلم می خواهد ساعتها
ساعتها با تو در زیر موسیقی باران
راه بروم
دلم می خواهد
وقتی که اندوه در من ساکن می شود
و دلتنگی به گریه ام می اندازد
صدای تو را از توی تلفن بشنوم
دوست من باش
دوست من باش

به شدت محتاج آغوش گرم آرامشم
از قصه های عشق و اخبارعاشقانه
خسته شده ام
دلخسته ام از دوره ای که
زن را مجسمه ای مرمرین می انگارد
تو را به خدا
مرا که می بینی حرف بزن
چرا مرد شرقی
وقتی زنی را می بیند
نصف حرفش را فراموش می کند ؟
چرا مرد شرقی
زن را مثل یک تیکه شیرینی
و جوجه کبوتر می بیند
چرا از درخت قامت زن
سیب می چیند و به خواب می رود ؟

    "سعاد الصباح "

چیزی که عذابم می دهد

چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که گر چه می خواهم
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم
و آن چه در حواس پنج گانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آن ها پنج تا هستند ، نه بیش تر

زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
که بدو تقدیم کرد
و اشتیاقی استثنائی
و اشک هایی استثنائی
زنی چون تو استثنائی را کتاب هایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص و به خاطر او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم

متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آن ها در هیات انگشتریی به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماه ها
و ماه ها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو

آن چه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند
تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند
با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند

شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدخت های قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم

شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آن ها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعت ها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آن ها را می خواهم
چون فقط در جست و جوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال "شعر تو" می گردم

کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم

همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند
یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید

   "نزار قبانی"

عشق من خوش آمدی

در حالی که درب را به روی روز می بندیم
عشق من
از میان تاریکی با من عبور کن
چشمانم را در آسمانت جای ده
و خونم را چونان رودخانه ای عظیم گسترده کن

خداحافظ ای روز بیرحم
که هر روز به خورجین گذشته درمی افتی
خداحافظ ای نگاه ها ، ای تلالو پرتقال ها
و سلام ای تاریکی
با توام ای دوست شبانگاهی من
عشق من خوش آمدی

نمی دانم
نمی دانم چه کسی زندگی می کند
چه کسی می میرد
چه کسی در خواب است و کدامین کس بیدار
تنها می دانم که قلب توست
تنها قلب توست که تمام ظرافت های سپیده ام را
در سینه ام تعمیم می دهد

 "پابلو نرودا "
ترجمه : دکتر شاهکار بینش پژوه

دستان خدایی عشق

ای عشق که دستان خداییت
بر خواهش‌های من لگام زده
و گرسنگی و تشنگیم را
تا وقار و افتخار بالا برده

مگذار توان و استقامتم
از نانی تناول کند
و یا از شرابی بنوشد
که خویشتن ناتوانم را
وسوسه می‌کند

بگذار گرسنه‌ی گرسنه بمانم
بگذار از تشنگی بسوزم
بگذار بمیرم و هلاک شوم
پیش از آنکه دستی برآورم
و از پیاله‌ای بنوشم
که تو آن را پر نکرده‌ای
یا از ظرفی بخورم
که تو آن را متبرک نساخته‌ای

"جبران خلیل جبران"

یک عمر

در عرض یک دقیقه می شود
یک نفر را خرد کرد
در یک ساعت می شود
کسی را دوست داشت
در یک روز می شود عاشق شد
ولی یک عمر طول خواهد کشید
تا کسی را فراموش کرد

 "گابریل گارسیا مارکز"