گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

نگه دگر به سوی من چه میکنی؟ 
چو در بر رقیب من نشسته ای 
به حیرتم که بعد از آن فربیها 
تو هم پی فریب من نشسته ای 
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا 
که جام خود به جام دیگری زدی 
چو فال حافظ آن میانه باز شد 
تو فال خود به نام دیگری زدی 
برو ... برو ... به سوی او مرا چه غم 
تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان 
بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام 
به ناز روی شانه ستارگان 
بر او بتاب ز آنکه گریه میکند 
در این میانه قلب من به حال او 
کمال عشق باشد این گذشتها 
دل تو مال من، تن تو مال او 
تو که مرا به پرده ها کشیده ای 
چگونه ره نبرده ای به راز من ؟ 
گذشتم از تن تو زانکه در جهان 
تنی نبود مقصد نیاز من 
اگر بسویت این چنین دویده ام 
به عشق عاشقم نه بر وصال تو 
به ظلمت شبان بی فروغ من 
خیال عشق خوشتر از خیال تو 
کنون که در کنار او نشسته ای 
تو و شراب و دولت وصال او 
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد 
تن تو ماند و عشق بی زوال او


  با سپاس از خانم مائده برای ارسال این شعر زیبا. http://puresky.mihanblog.com/

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد