گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

فرصت دروغ

روزگاری ساده لوحانه 
صحرا به صحرا و بهار به بهار 
 
دانه دانه بنفشه های وحشی را
  یک دسته می کردم

عشق را چگونه می شود نوشت 
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه 
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
و گر نه چشمانم را می بستم  

 

   "حسین پناهی"



نظرات 1 + ارسال نظر
maed یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ http://computer-pardis.orq.ir

شبی بارانیو رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنی
حسین پناهی

نیم ساعت پیش خدا را دیدم
قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام
"حسین پناهی"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد