گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

شصت سالگی یمان را گریستم

تو را دوست دارم و تو نمیدانی که بارها
به آینده سفر کرده ام
و عیار این دوست داشتن ها را
برای خود، ثابت کرده ام
دوستت داشتم
در حالی که به عصایت تکیه می دادی و از درد های کهنسالی شکوه می کردی
در حالی که دیگر آن حوصله ی همیشگی با من نبود
...

بارها تو را نشسته بر صندلی ِ چوبی کنار ِ شومینه
تصور کرده ام
با لرزش ِ خفیفی در دستانت
با چارقدی که موهای سفیدت را پوشانده
با عصایی که گاه تکیه گاهت شده
و با چین های صورتت که دیگر آن طراوت همیشگی در آن نیست

باز دیدم
بیشتر از جوانی دوستت داشته ام
بیشتر از این روز ها که گاه، آواز خنده هایت
شیطنت های دخترانه ات
دلم را به دره های سرسبز رویایی می برد
و با تمام سرسنگینی و مردانگی ام
مرا به بازی کردن با بره آهوها
و دنبال کردن پروانه ها وا داشته

...
باور کن من
بارها در بیست و پنج سالگی ام
شصت سالگی یمان را گریستم
و باز دوستت داشته ام...

و باز دوستت دارم...
و باز دوستت میدارم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد