دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور
کجا ، یا چه وقت ؟
چه آسان دوستت دارم
بی هیچ غرور یا دشواری
"تو" را اینگونه دوست دارم
چون طریقی دیگر برایش نمی دانم.
آن چنان به هم نزدیکیم که دست های تو بر گردنم
گوئی دست های من است
و آن طور در هم تنیده ایم که
وقتی چشمانت را می بندی
من به خواب می روم
"پابلونرودا"
این همه شعر نوشتم
آنچه میخواستم نشد
زمزمه کردم ورد خواندم فریاد کشیدم
نشد آنچه میخواستم
پاره کردم آتش زدم دوباره نوشتم
نشد
تو چیز دیگری بودی
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد
"شهاب مقربین"
با وجود این روزگار غرغه در نا بهنجاری
و افیون
و اعتیاد
با وجود دوره ای که از تندیس و تابلو نفرت دارد
و از عطرها
و رنگ ها
با وجود این دوران گریزان
از پرستش یزدان
به پرستش شیطان
با وجود آنان که سال های عمر ما را به سرقت بردند
و وطن را از جیب ما ربودند
با وجود هزار خبرچین حرفه ای
که مهندس بنای خانه ی آنان ، آنان را در دیوارها طراحی کرده است
با وجود هزاران گزارشی
که موش ها برای موش ها می نویسند
من می گویم: تنها خلق پیروز است
هزارمین هزار بار می گویم
تنها خلق پیروز است
و اوست که سرنوشت ها را رقم می زند
و اوست دانای یگانه ی مقهور کننده
"نزار قبانی"
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ
ﺑﯿﻦ ﺷﺐﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻧﻔﺲﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺑﻮﺱﻫﺎ ﻭ ﻟﺐﻫﺎﺕ
ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﻮﻡ
ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻃﺮﻑ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺕ
ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺟﺎﻧﻢ
ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻢ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ
"عباس معروفى"
نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی ، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکهای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیاش پایان بود
سیاهی ای ره را بر نگاه خویش میبستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش میجستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت میسرودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر میگویند
او با تو ؟
ولی من خوب میدانم
نه او با من
نه من با او
"نصرت رحمانی"
چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم
گاه به یک جاهایی میرویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایهروشن ریگ
و مینشینیم لب آب
لب آب را میبوسیم
ریحان میچینیم
ترانه میخوانیم
و بیاعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را میشنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بیترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم
"سید علی صالحی"
واقعا دوستت دارم
گرچه شاید گاهی
چنین به نظر نرسد
گاه شاید به نظر رسد
که عاشق تو نیستم
گاه شاید به نظر رسد
که حتی دوستت هم ندارم
ولی درست در همین زمان هاست
که باید بیش از همیشه
مرا درک کنی
چون در همین زمان هاست
که بیش از همیشه عاشق تو هستم
ولی احساساتم جریحه دار شده است
با این که نمی خواهم
می بینم که نسبت به تو
سرد و بی تفاوتم
درست در همین زمان هاست که می بینم
بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود
اغلب کرده ی تو٬ که احساسات مرا جریحه دار کرده است
بسیار کوچک است
ولی آن گاه که کسی را دوست داری
آن سان که من تو را دوست دارم
هر کاهی ٬ کوهی می شود
و بیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد
که دوستم نداری
خواهش می کنم با من صبور باش
می خواهم با احساساتم
صادق تر باشم
و می کوشم که این چنین حساس نباشم
ولی با این همه
فکر می کنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی
که همیشه
از همه ی راه های ممکن
عاشق تو هستم
"سوزان پولیس شوتز"
تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته
و با خاطره قطارهای در گذر قیاس کنم
تو آخرین قطاری که ره می سپارد
شب و روز در رگهای دستانم
تو آخرین قطاری
من آخرین ایستگاه تو
تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با آب یا باد
با تقویم میلادی یا هجری
با آمد و شد موج دریا
با لحظه کسوف وخسوف قیاس کنم
بگذار فال بینان
یا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه می خواهند بگویند
چشمان تو تنها پیشگویی است
برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان
"نزار قبانی"
جانانم
آن گاه که در گذشتم ، از من شمش طلا مساز
تا در خزانه ی بانک ها که همچون گورستان است
احساس وحشت نکنم
و نیز از من مترسکی برای پرندگان در مزرعه تعبیه مکن
تا یخ بندان مرا منجمد نکند
و جغدها مرا دشمن نپندارند
شاعر من
آن گاه که در گذشتم ، از من مرکب بساز
و با من سطر به سطر آفرینش هایت را بنویس
تا طعم جاودانگی را در درون حروفت دریابم
و این بار از نو
تا ابد زنده بمانم
"غاده السمان"