شرط می بندم که فردایی _ نه خیلی دیر و دور
مهربانی حاکم کل منـــــــــاطق می شود
هم، زمان سهمیه ی دل های دل تنگ و صبور
هم، زمین ارثیه ی جانهای لایـــــق می شود
قلب هر خاکی که بشکافد، نشانش عاشقی ست
هر گلی که غنچه زد، نامش شقایق می شود
با صداقت، آسمان سهمی برابر می دهد
با عدالت، خاک تقسیم خلایق می شود
عقل هم با عشق، یک جوری توافق می کند
عشق هم با عقل، یک نوعی موافق می شود
عقل اگر گاهی هوادار جنون شد، عیب نیست
گاه گاهی عشق هم، هم رنگ منطق می شود!
صبح فردا، موسم بیداری آیینه هاست
فصل فردا، نوبت کشف حقایق می شود
دست کم، یک ذره در تاب و تب خورشید باش
لااقل، یک شب بگو : کی صبح صادق می شود؟
می رسد روزی که شرط عاشقی، دلدادگی ست
آن زمان، هر دل فقط یک بار عاشق می شود
"با تشکر وسپاس از دوست خوبم سرکار خانم مائده برای ارسال این شعر زیبا" http://puresky.mihanblog.com
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست!!
جای گلایه نیست! که این رسم دلبریست!!
هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینهها زود باوریست!
مهرت به خلق، بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان، نابرابریست!!
دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب هرچه کنی ذره پروری ست
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسریست!
"با تشکر وسپاس از دوست خوبم سرکار خانم مائده برای ارسال این شعر زیبا" http://puresky.mihanblog.com
عاشقم.....
اهل همین کوچه ی بن بست کـناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا ؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی......
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ، تو را تنگ در آغوش بگیرم...
"با تشکر وسپاس از دوست خوبم سرکار خانم مائده برای ارسال این شعر زیبا" http://puresky.mihanblog.com
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگریم
"احمد شاملو "
از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام زِ ماه
امشب دِگر زِ هر که و هر کار خسته ام...
دِل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دِل آزار خسته ام
بیزارم از خَموشی تقویم روی میز
و زِ دَنگ دَنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود ...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام ...
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید ...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
"محمد علی بهمنی"
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید...
"حسین پناهی"
تمام دنیا
محله ی کوچکی ست
که تو در آن متولد می شوی
و من
میان بازیِ بچه های محله
به عشق تو
پیر می شوم...
"کامران رسول زاده"
اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم
آه عشق من
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید
تنها ، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم
عشق من
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان
"پابلو نرودا "
مترجم : دکتر شاهکار بینش پژوه
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم سکوتم آب شد
چشم بستم بسترم آتش گرفت
در زدم کسی این قفس را وا نکرد
پر زدم بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم دفترم آتش گرفت
"قیصر امین پور"
قل اعوذ برب عاشقها ... مَلِک الناس، الهِ عاشقها
قل اعوذُ ... از اینکه دنیا را بزند آتش آهِ عاشقها
اشکشان دانههای انگور است، گریه نه، پردههایی از شور است
حلقهی کهکشانی از نور است، گوشهی خانقاه عاشقها
«ماه من» در خسوف خود پیچید از میان دریچه وقتی دید
آسمان آسمان تفاوت داشت «ماه گردون» و ماه عاشقها
«عین، شین، قاف ...» واژههاشان را این حروف سفید میسازند
حرفهای سیاه پیدا نیست روی تخته سیاه عاشقها
لبِ ذهن مرا قلم میدوخت، واژه بر روی کاغذم میسوخت
آخر اسم مقالهام این بود: «عاشقی از نگاه عاشقها»
دل من باز هم صبوری کن، باز از چشمهاش دوری کن
تو به من قول داده بودی که نکنی اشتباه عاشقها
ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانهها نظر داری
که خودت عاشقی، خبر داری از دل بیپناه عاشقها،
بعد از این روزهای در زنجیر، درد شلاقهای بیتاثیر
برسان مرد مهربانی که بگذرد از گناه عاشقها
برسان مرد مهربانی که با احادیث حضرت مجنون
مو پریشان به تخت بنشیند، بشود پادشاه عاشقها
"قاسم صرافان"