گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

زلف بر باد مده تا ندهى بر بادم

زلف بر باد مده تا ندهى بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنى بنیادم

مى مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنى در بندم
طره را تاب مده تا ندهى بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبرى از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنى ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنى از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنى آزادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزى ما را
یاد هر قوم مکن تا نروى از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنى فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرد اندر وى
من از آن روز که در بند توام آزادم

  "حافظ "

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
 

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
 

سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهو روشی کبک خرامی نفرستاد
 

دانست که خواهدشدنم مرغ دل ازدست
وز آن خط چون سلسه وامی نفرستاد
 

فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
 

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
 

حافظ با ادب باش که او خواست نباشد
گرشاه پیامی به غلامی نفرستاد 

        "حافظ"

من‌ به‌ این‌ رُباط‌ آمده‌ام

                                (برای امروز "16 مهر" روز تولدم)

 

 از تو با عطرها وُ آینه‌ها 

از تو با خنیاگران‌ دوره گَرد

از تو با بلوغ‌ِ پس‌کوچه‌ها

از تو با تنهایی‌ِ انسان‌

از تو با تمام‌ نفس‌های‌ خویش‌ سخن‌ خواهم‌ گفت!

 

تو را به‌ جهان‌ معرفی‌ خواهم‌ کرد

تا تمام‌ دیوارها فروریزند

و عشق‌ بر خرابه‌های‌ تباهی‌

مستانه‌ بگذرد!

 

رسالت‌ دیگری‌ در میانه‌ نیست‌!

من‌ به‌ این‌ رُباط‌ آمده‌ام

تا تو را زندگی‌ کنم‌

و بمیرم!

 

  "یغما گلرویی"                  

دست هایم را می بینی ؟

دست هایم را می بینی ؟ آن ها زمین را پیموده اند
خاک و سنگ را جدا کرده اند
جنگ و صلح را بنا کرده اند
فاصله ها را
از دریاها و رودخانه ها برگرفته اند
و باز
آن گاه که بر تن تو می گذرند
محبوب کوچکم
دانه گندمم ، پرستویم
نمی توانند تو را در برگیرند
از تاب و توان افتاده
در پی کبوترانی توامان اند
که در سینه ات می آرمند یا پرواز می کنند
آن ها دوردست های پاهایت را می پیمایند
در روشنای کمرگاه تو می آسایند
برای من گنجی هستی تو
سرشار از بی کرانگی ها تا دریا و شاخه هایش
سپید و گسترده و نیلگونی
چون زمین به فصل انگورچینان
در این سرزمین
از پاها تا پیشانی ات
پیاده ، پیاده ، پیاده
زندگی ام را سپری خواهم کرد

    "پابلو نرودا"
مترجم : احمد پوری

وقتی نیستی

وقتی نیستی
در شهرها در خیابانها
دنبالت می گردم
گل قشنگم
و هر تکه ات را در زنی می یابم

همه ی نام ها تویی
همه ی چهره ها تویی
تمام صداها از توست
دیروز چشم هایت را
در قطاری دیدم
که نگاهم کرد و گذشت

امروز حوله بر تن
در راهرو ایستاده بودی
با موهای خیس و همان خنده ها
فردا لب هات را پیدا می کنم
شاید هم دست هات
مثل تکه های پازل

هر روز بخشی از تو رو می شود
گونه ای ، رنگی ، رویی
دستی ، لبخندی ، مویی
نگاهی
گاهی عطر تنت
می پیچد در سرم
دلم می ریزد

در هر کس نشانه ای داری
همه را نمی توانم در یکی جمع کنم
همه را یکجا می خواهم
اصلاً
تو را می خواهم

   "عباس معروفی"

آرزوی من

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود
برای تو و خویش روحی
که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم .

 

 " مارگوت بیکل | ترجمۀ احمد شاملو "

فال نخوانده‌ی تو منم

فال‌مان هرچه باشد،
باشد  ...
حال‌مان را دریاب  !
خیال‌کن حافظ را گشوده‌ای و می‌خوانی  :
« مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید »
یا
« قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود »
چه فرق ؟
فال نخوانده‌ی تو
منم  !

 

   "محمدعلی بهمنی"

با چشم هایت حرف دارم

با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند
باور نمی کنی!؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند،
به راستی...
عشق بزرگترین آرامش جهان است.


" سید علی صالحی "

گوشی را بردار

گوشی را بردار
دارد دلم زنگ می‌زند

از آهن نیست اما  ... در هوای تو
خیس از بارانی که می‌دانی
از آسمان ِ کجا باریده‌است
دارد زنگ می‌زند

گوش کن
چگونه از همیشه بلندتر
مانند طنینِ یک فریاد
صدای زنگ پیچیده در اتاقت
دلم دارد زنگ می‌زند
گوشی را بردار
 

    "شهاب مقربین"

تکیه بر هیچ

به شاخ و برگم اعتماد نکن ،
تکیه بر هیچ می زنی !
من ؛
درخت خوش باوری که
به بهار دل بسته بودم ،
اما
به موریانه ها ، باختم ...
 

   "کامران رسول زاده"