در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد ...
"رسول یونان"
در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد
"رسول یونان"
هم پنجره خانه تو باز بود
هم پنجره خانه من
اما چه فایده
همدیگر را نتوانستیم ببینیم
روبه روی هم
تنها ماندیم
مثل دو درخت در زردی و باد
ما از درون
پنجره هایمان را
به روی هم بسته بودیم
"رسول یونان"
هر وقت خواستم شعری بنویسم
تو پیدا شدی
با همان عینک دودی و کلاه سفید
در چهارچوب آفتاب
محو تماشای تو شدم
و شعر از یادم رفت
مثل همین حالا
مثل همین حالا که شعر می نوشتم
و تو حواسم را پرت کردی
"رسول یونان "
من به آرزوهایم ، دل باختم
نه به تو
تو اصلا وجود نداری
که چشم های آبی هم داشته باشی
و یا در زنبیلت
آفتاب حمل کنی
اگر ملکه ای از تو ساختم
به خاطر این بود
که فکر می کردم
تو می توانی
مرا به آرزوهایم برسانی همین
"رسول یونان "
عـشــــــــــــق
آدم را به جاهای ناشناخته میبرد
مثلا به ایستگاههای متــــــــــــروک
به خلـوتِ زنگ زدهی واگنها
به شهــــــری که
فقط آن را در خواب دیده
وقتی که عاشق شدی
ادامهی این شعر را
تو خواهی نوشت
"رسول یونان"
اگر مرا دوست نمیداری
دوست نداشته باش
من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات میدهم
اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق دیگری باش
این ترانه نباید به پایان برسد
سکوت آدمها را میکشد
این چشمه نباید بند بیاید
میخکهایی که در قلبها شکوفا شدهاند
از تشنگی میخشکند
اگر دوستداشتن را فراموش نکنی
تمام زیباییها را به یاد خواهی آورد
" رسول یونان"
جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلمهایی که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند
"رسول یونان"
این ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشته ام
که بردارم.
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی آید.
"رسول یونان"
خورشید برای من
ساعت هفت غروب طلوع می کند
آن هم از پشت میز یک کافه
یعنی وقتی تو را می بینم
روز من از حضور تو شروع می شود
شب من از غیبت تو
کاری کن
روزهایم بلند باشند
من از شب ها می ترسم
"رسول یونان"