گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.
گلباغ شعر

گلباغ شعر

روح "پدرم" شاد که فرمود به استاد ..... پسرم را "عشق" بیاموز و دگر هیچ.

ای وای تا صبح !

 

می‌آیی
می‌مانی
می‌روی
نمی‌آیی

این فعل‌ها را
هرجور که صرف کنم،
تو مرد ماندن برای همیشه نیستی
چه در آمدن
چه در رفتن
چه در نیامدن!
دلتنگی امان‌ام را بریده
زندگی هیچوقت با من مهربان نبوده
هنوز هم
تا خرخره
خون دل می‌خورم

می‌مانم

می‌سوزم
می‌سازم
اما روزی که بتوانم بروم،
دیگر برنمی‌گردم.
منشور چشم‌هایت را
با احتیاط بر پوست‌ام بتابان
من رنگین ‌کمانی از احساسات زنانه‌ام!
من اردی‌بهشت پر گلی هستم،
که به اشتباه
در روز اول مرداد شکفته‌ام
هرچقدر هم که بندباز ماهری باشم،
یک روز ناگزیر زمین می‌خورم
کاش پیش پاهای تو نیفتم!
این قصه را هرجور که بنویسم،
آخرش سوختن است! سوختن زندگی‌مان!

دلتنگی امان‌ام را بریده
از زور بی‌کسی با تو حرف می‌زنم.
اشتباه احمقانه‌ی من این است؛
همیشه توی آدم‌ها
دنبال یار می‌گردم
تنها ماندن برایم سخت است
ای وای تا صبح
عقربه باز هم باید مسیر همیشگی را پیاده روی کند
کاش زودتر شب تمام شود
من طاقت تاریکی هم ندارم
چرا امشب اینقدر بی‌ستاره است!!!

  "شهره روحبانی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد